غروری
لغت نامه دهخدا
عزمش ز گمان سبک عنان تر
مرغی است گمان و عزم او پر
حجت طلبد ز عزمش ار کس
پیمودن عرش حجتش بس
شد زآمدنش چو چرخ آگاه
پر کرد ز شمع و مشعلش راه
از بسکه سبک گذشت و برگشت
از واقعه چرخ بیخبر گشت
ز آمد شدنش خبر ندارد
زآن مشعل و شمع برندارد.
غزل :
غم دل آواره هر دم پاره ای با خویش برد
مایه تسکین من آواره ای با خویش برد
درفراق دوستان آخر ز ما چیزی نماند
هرکه رفت از هستی ما پاره ای با خویش برد.نازک نهال من که خوشم با خیال او
قامت کشیدن است گران بر نهال او.مژگان من از تف درون سوخت
هرچند که سبزه ای لب جوست.مکن خورشید را از کوی خود دور
گل پژمرده هم در بوستان هست.از اشک و آه این دل گریان ناله دوست
سنگ کنار آتش و ریگ میان جوست.اشکم دهد به طوفان ، گر سوز دل نباشد
آتش به کشتی ماباد مراد باشد.
رباعی :
گویند که در بیضه نگنجد عمان
این گفته و این مثل ندارد امکان
باطل کند این گفته به چندین برهان
گنجیدن ذات مرتضی در دو جهان.
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
یعنی گاو