غروری

لغت نامه دهخدا

غروری. [ غ ُ ] ( اِخ ) ( ملا... ) نصرآبادی در تذکره خود آرد: گویا شیرازی است. طبعش نهایت پاکی و شکستگی داشت. در ایام حیات مرتکب امور دنیوی نشد از آن سبب عمرش به هشتاد رسید. کمال زنده دلی را داشت. به خدمت بسیاری از اهل حال رسید. در اواخر به اصفهان فروکش کرده در قهوه خانه ساکن بود. یاران اهل معنی جهت ادراک صحبت او به قهوه خانه می آمدند. مدار خود را از جدول کشی میگذرانید. والد کمینه ربط بسیار به اوداشته است. فقیر به اتفاق ایشان به خدمت او میرفتم.توجه بسیار به فقیر میکرد، و در علم رمل دست عظیمی داشت. در اواخر زمان شاه صفی فوت شد. مثنوی در بحر تحفة العراقین دارد. این چند بیت را در معراج گوید:
عزمش ز گمان سبک عنان تر
مرغی است گمان و عزم او پر
حجت طلبد ز عزمش ار کس
پیمودن عرش حجتش بس
شد زآمدنش چو چرخ آگاه
پر کرد ز شمع و مشعلش راه
از بسکه سبک گذشت و برگشت
از واقعه چرخ بیخبر گشت
ز آمد شدنش خبر ندارد
زآن مشعل و شمع برندارد.
غزل :
غم دل آواره هر دم پاره ای با خویش برد
مایه تسکین من آواره ای با خویش برد
درفراق دوستان آخر ز ما چیزی نماند
هرکه رفت از هستی ما پاره ای با خویش برد.
نازک نهال من که خوشم با خیال او
قامت کشیدن است گران بر نهال او.
مژگان من از تف درون سوخت
هرچند که سبزه ای لب جوست.
مکن خورشید را از کوی خود دور
گل پژمرده هم در بوستان هست.
از اشک و آه این دل گریان ناله دوست
سنگ کنار آتش و ریگ میان جوست.
اشکم دهد به طوفان ، گر سوز دل نباشد
آتش به کشتی ماباد مراد باشد.
رباعی :
گویند که در بیضه نگنجد عمان
این گفته و این مثل ندارد امکان
باطل کند این گفته به چندین برهان
گنجیدن ذات مرتضی در دو جهان.

فرهنگ فارسی

نصر آبادی در تذکره خود آرد : گویا شیرازیست طبعش نهایت پاکی و شکستگی داشت در ایام حیات مرتکب امور دنیوی نشد از آن سبب عمرش بهشتاد رسید

پیشنهاد کاربران

بپرس