غریب نآیدش از من غریو گر شب و روز
به ناله رعد غریوانم و به صورت غرو.
کسائی ( از فرهنگ اسدی ).
کنون چنبری گشت بالای سروتن پیلوارت به کردار غرو.
فردوسی.
یکی مرد شد همچو آزاده سروبرش کوه سیم و میانش چو غرو.
فردوسی.
میانت چو غروست و بالا چو سروخرامان شده سرو همچون تذرو.
فردوسی.
به رخ همچو پر و به بالای سرومیان همچو غرو و به رفتن تذرو.
( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
یکی گفت مرغی چو زرین تذروهم آنجاست در بیشه بید و غرو.
اسدی ( از جهانگیری ) ( از آنندراج ).
در آن مرز بد بیشه بید و غرومیانش بدی نوژ برتر ز سرو.
اسدی.
همه باغ طاوس و رنگین تذروخرامنده در سایه نوژ و غرو.
اسدی.
محمود سومنات گشای صنم شکن از غرو سی گزی به سنان زره گذار
این مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار.
سوزنی.
طوطی بپریداز قفس بلخ به مروچون دید به جای نیشکر نیزه و غرو.
چون بلبل بر گل به گل و سرو به سرو
اکنون به خس اندرآورد سر چو تذرو.
سوزنی ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ).
سرین فربه میانش همچو غروی.نظامی ( از رشیدی ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ).
|| در بیت زیر غرو اگر به معنی نی ( مزمار ) نباشد ظاهراً به معنی آواز شعف و سرور است زیرا در مقابل غنگ به معنی آواز حزین برآوردن قرار گرفته است : مرا رفیقی پرسید کین غریو ز چیست
جواب دادم کز غرو نیست هست ز غنگ.
رجوع به غنگ شود .
غرو. [ غ َرْوْ ] ( ع اِ ) شگفت ، یقال : لاغَرْوَ؛ ای لاعجب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( مهذب الاسماء ). لا غَرْوَ و لاغروی من کذا؛ ای لا عجب. ( اقرب الموارد ). شگفتی. عجب. || ( مص ) شگفت داشتن. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). به شگفت درآمدن. تعجب کردن. ( ناظم الاطباء ). || بسیار تحسین کردن. ( دزی ج 2 ص 2010 ). || برچسفیدن پیه فربهی به دل کسی و پوشانیدن آن. ( منتهی الارب ). چسبیدن پیه فربهی به دل کسی و پوشانیدن آن. ( از اقرب الموارد ). || سریشم چسبانیدن پوست را. ( منتهی الارب ). سریشم بر چیزی زدن. ( تاج المصادر بیهقی ). سریشم بر چیزی نهادن. ( مصادر زوزنی ) .بیشتر بخوانید ...