غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیزکرده خود را که کرد خوار.
عماره ٔمروزی.
یا فتی ! تو به مال غره مشوچون تو بس دید و بیند این دیرند.
رودکی.
مشو غره ز آب هنرهای خویش نگه دار بر جایگه پای خویش.
فردوسی.
نبودت زکارم مگر آگهی شده غره بر تخت شاهنشهی.
فردوسی.
به روز جوانی به زر و درم مشو غره جان را مگردان دژم.
فردوسی.
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شودهمچنان گردد چون مور که گیرد پرواز.
فرخی.
دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گرددزنهار مشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
به چشم حق تو منگر سوی باطل مشو غره به ملک و تخت شیطان.
ناصرخسرو.
به خواب اندر است ای برادر ستمگرچه غره شده ستی بدان چشم بازش.
ناصرخسرو.
کی شود غره به گفتار مخالف چون توئی مرد دانا کی دهد هرگز به گازر پوستین !
امیر معزی.
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره که اینجا صورتش مال است و آنجا شکلش اژدرها.
سنائی.
خاقانیا به جاه مشو غره عمروارگر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا.
خاقانی.
به دولت هر که شد غره چنان دان که میدانش آتش و او نی سوار است.
خاقانی.
بدین قالب که بادش در کلاه است مشو غره که مشتی خاک راه است.
نظامی.
مشو غره بر آن خرگوش زرفام که بر خنجر نگارد مرد رسام.
نظامی.
تو غره بدان شوی که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلام است آن را.
خیام.
بر حسن و جوانی ای پسر غره مشوبس غنچه ناشکفته بر خاک بریخت.
خیام.
مرد مال و خلعت بسیار دیدغره شد از شهر و فرزندان برید.
مولوی.
گر نشد غره بدین صندوقهاهمچو قاضی یابد اطلاق و رها.
مولوی.
گول میکن خویش را و غره شوآفتابی را رها کن ذره شو.بیشتر بخوانید ...