روبهی کاندر جوار درگهت مأوی گرفت
بر سباع از پرتوی چون شیر نر غرنده باد.
هندوشاه پدر صاحب صحاح الفرس ( از صحاح الفرس ).
صفت شیر و پلنگ و ببر و امثال آنهاست که از خشم آواز مهیب درآورند : به بزم اندرون ابر بخشنده بود
به رزم اندرون شیر غرنده بود.
ابوالمؤید ( از فرهنگ شعوری ).
برآشفت برسان غرنده شیریکی بانگ زد بر گرزم دلیر.
فردوسی.
چو آواز او رعد غرنده نیست چو بازوی او تیغ برنده نیست.
فردوسی.
زره دارد و جوشن و خود و ببربغرّد به کردار غرنده ابر.
فردوسی.
دلاور درآمد چو غرنده میغدودستی همی زد چپ و راست تیغ.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
شه از خشمناکی چو غرنده شیرکه آرد گوزن گران را به زیر.
نظامی.
بامدادان دو شیر غرنده خورشی در شکم نیاکنده...
نظامی.
|| صفت ابر. رَعّاد. رعادة. قاصف.