کشتی من که در میان ، آب گرفت و غرق شد
گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم.
سعدی ( غزلیات مصحح فروغی چ بروخیم ص 224 ).
با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. ( گلستان سعدی ). غلام در اول محنت غرق شدن نچشیده بود. ( گلستان سعدی ).
چه زیانستش از آن نقش نفور
چونکه جانش غرق شد در بحر نور.
مولوی.
ای برادر یکدم از خود دور شوبا خود آی و غرق بحر نورشو.
|| فرورفتن در چیزی :
چو نان را بخوردن گرفت اردشیر
بیامد همانگه یکی تیزتیر
نشست اندر آن پاک فربه بره
که تیر اندر آن غرق شد یکسره.
فردوسی.