غراف
لغت نامه دهخدا
غراف. [ غ ِ ] ( ع اِ ) ج ِ غُرفة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به غرفة شود.
غراف. [ غ ِ ] ( اِخ ) معرب گراف. رجوع به گراف شود.
غراف. [ غ َرْ را ] ( ع ص ) صیغه مبالغه از غرف. ( اقرب الموارد ). رجوع به غرف شود. || اسب فراخ گام گشاده رو. ( منتهی الارب ): فرس غراف ؛ یعنی اسبی که گشاده گام و قوائم وی گیرا باشد. رحیب الشحوة کثیرالاخذ بقوائمه. ( اقرب الموارد ). || نهر بسیارآب. ( منتهی الارب ): نهر غراف ؛ کثیرالماء. وغیث غراف ؛ غزیر. ( از اقرب الموارد ) ( تاج العروس ).
غراف. [ غ َرْ را ] ( اِخ ) نام اسب برأبن قیس. ( منتهی الارب ). اسب برأبن قیس بن عقاب بن هرمی بن ریاح الیربوعی ، و اوست که درباره اسب خود گفته :
فان یک غراف تبدل فارسا
سوای فقد بدلت منه سمیدعا
... و سمیدع همسایه برأبن قیس بود. ( تاج العروس ). برای تفصیل رجوع به تاج العروس شود.
غراف. [ غ َرْ را ] ( اِخ ) جویی است میان واسط و بصره ، و بر آن شهرستانی است بزرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نهر کبیری است درزیر واسط، میان واسط و بصره. در کنار این نهر ناحیه ای مشتمل بر قراء بسیار واقع است و از بطائح به شمارمیرود. و گروهی از اهل علم بدانجا منسوبند. ( از معجم البلدان ). صاحب الاخبار الدولة السلجوقیة گوید: امیر بدرالدین مظفربن حمادبن ابی الجبر صاحب غراف و اعمال بطیحه بود. رجوع به کتاب مذکور صص 137 - 138 شود.
فرهنگ فارسی
جوبی است میان واسط و بصره و بر آن شهرستانی است بزرگ
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید