غذی. [ غ ِ ] ( ع اِ ) اماله غذا. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج به نقل از شرح خاقانی ). ممال غذاء :
زاید از اهتمام او گردون
در عروق صلاح خون غذی.
ابوالفرج رونی.
مرد عاقل که بر ره داد است غذی او زباده و باد است.
سنائی.
به دولت تو که جان را ز بهر اوست حیات به نعمت تو که تن را ز بهر اوست غذی.
ادیب صابر.
امروز غذای تو دهند از جگر خاک فردا غذی خاک دهند از جگر تو.
خاقانی.
قوت روان خسروان شمه خاک درگهش چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی.
خاقانی.
غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید.
خاقانی.
تا غذی گردی بیامیزی به جان بهر خواری نیستت این امتحان.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسون دفتر سوم ص 237 ).
شو غذی و قوت و اندیشهاشیر بودی شیر شو در بیشها.
مولوی ( مثنوی دفتر سوم ص 238 ).
غذی. [ غ َ ذا ] ( ع اِ ) کمیز شتر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بول شتر. رجوع به غذا شود.
غذی. [ غ َ ذی ی ] ( ع اِ ) غدوی ( به دال ). غذوی. || بره و بزغاله نوزاده ، نر یا ماده. سخلة. ( از اقرب الموارد ). بزغاله. ج ، غِذاء. || بچگان و خردان شتر. ( منتهی الارب ). صغار المال. ( اقرب الموارد ). غَذی المال صغار کالسخال و نحوها فعلی هذا یکون الغذی من الابل و البقر و الغنم.قال : و یقال غذی المال و غذویه. ( تاج العروس ). || ( ص ) به معنی صفت مشبهه بر وزن فعیل ؛ یعنی پرورده نعمت نیز بکار رفته : فانه لما رسم بالاوامر المطاعة العالیة... بوضع کتاب فی ادویة المفردة... قابل عبد عتباتها و غذی نعمتها هذه الاوامر العالیة بالامتثال. ( دیباچه مفردات ابن البیطار ج 1 ص 1 ).