سما آسمان ارض و غبرا زمین.
( نصاب ).
از اول هستی خود را نکو بشناس و آن گاهی عنان برتاب از این گردون و زین بازیچه غبرا.
ناصرخسرو.
رنگین که کرد و شیرین در خرماخاک درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا.
ناصرخسرو.
چون آب جدا شد ز خاک تیره بر گنبد خضرا شود ز غبرا.
ناصرخسرو.
همیشه بادی برجای تا همیشه بودبجای مرکز غبرا و گنبد خضرا.
مسعودسعد.
چو گردی کس برانگیزد سم شبدیز شاهنشه ز روی مرکز غبرا به روی گنبد خضرا.
مسعودسعد.
چون یوسف از دلو آمده ، در حوت چون یونس شده از حوت دندان بستده ، بر خاک غبرا ریخته.
خاقانی.
خاقان اکبر کز دمش عشریست جان عالمش نه چرخ زیر خاتمش ، هر هفت غبرا داشته.
خاقانی.
باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام اوساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان زیور بروی مرکز غبرا برافکند.
خاقانی.
مشتری قرعه توفیق زند بر ره حاج بانگ آن قرعه بر این رقعه غبرا شنوند.
خاقانی.