غادر

لغت نامه دهخدا

غادر. [ دِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از غدر. بی وفا. غدار. مرد بی وفا. ( منتهی الارب ). غِدّیر. ( تاج العروس ). غُدَر. و یقال فی شتم الرجل یا غُدَر؛ ای یا غادر. ( اقرب الموارد ). غُدور. ( تاج العروس ). یا مَغدَر و یا مَغدِر و یا ابن مَغدَر؛ ای یا غادر. و هو مما یختص بالنداء شتماً للرجل. ( اقرب الموارد ) : و بازنمودند که امیر غادری فراکرد تا برادر ترا از بام بینداخت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410 ). ندانست که غادر را در ششدره غدر راه خلاص بسته است. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 405 ). هر خسیسی رئیسی و هر غادری قادری. ( جهانگشای جوینی ). || ( اِ ) نشان. || بقیه. و به غادر من مرض و غابر؛ ای بقیة. ( تاج العروس ). ج ، غادرون. غُدّار. غَدَرَة. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

غدرکننده، خائن، بی وفا، عهدشکن
( سم ) غدر کننده بیوفا جمع : غادرین .

فرهنگ معین

(دِ ) [ ع . ] (اِفا. ) بی وفا، خیانتکار.

فرهنگ عمید

۱. غدرکننده، خائن.
۲. بی وفا، عهدشکن.

جدول کلمات

خائن ، بیوفا ، عهدشکن

پیشنهاد کاربران

بپرس