جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیب جوی آن و عیب پوش اینست.
سنائی.
هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او.
خاقانی.
پوست باشد مغز بد را عیب پوش مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش.
مولوی.
کسانی که با ما به خلوت درندمرا عیب پوش و ثنا گسترند.
سعدی.
بر من رسواشده عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش.
میرخسرو ( از آنندراج ).
هرکه سخن نشنود ازعیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش.
امیرخسرو دهلوی.
دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم.
حافظ.
ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کردآصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش.
حافظ.
رندی حافظ نه گناهی است صعب با کرم پادشه عیب پوش.
حافظ.
پرده مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش.
صائب.
|| بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود : نجوشم که خام است جوش همه
زنم دست در عیب پوش همه.
نظامی ( از آنندراج ).
|| پوشاک روئین پوشاکها. ( ناظم الاطباء ).