ببینی نشنوی تو قول او را
نبیند کس چنین هرگز عیاری.
ناصرخسرو.
به راه ستوران روی می بدین دربه چاه اندر افتاده از بس عیاری.
ناصرخسرو.
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی صد بار به هر لحظه درکند شکسته.
سوزنی.
به عیاری توان رفتن ره عشق که این ره دامن تر برنتابد.
خاقانی.
به عیاری ز جای خویش برجست برابر دست خود بوسید و بنشست.
نظامی.
به عیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی.
نظامی.
دیده نگه داشتیم تا نرود دل با همه عیاری از کمند نجستیم.
سعدی.
شبی گر جهد گربه هفتاد بام به عیاریش برنیارند نام.
امیرخسرو.
|| طراری. سرقت. دزدی : چه دانید اگر این هم ازجمله دزدانست ، به عیاری درین کاروان تعبیه شده. ( گلستان ).دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من
دزد در شب ره زند تو روز روشن میبری.
سعدی.
- عیاری کردن ؛ عیارپیشگی. عیاری را پیشه خود ساختن : زآن طره پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند.
حافظ.