پدید شد ز فلک مهر چون سبیکه زر
که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت.
مسعودسعد.
نیکان که تو را عیار گیرندبر دست بدانْت برگرایند.
خاقانی.
گفت ای ایبک ترازو را بیارتا که گربه برکشم گیرم عیار.
مولوی.
به قصد هرچه شوی پست سربلند شوی گرفته ایم عیار بلند و پستیها.
صائب.
توان ز زخم گرفتن عیار جوهر تیغز جوی شیر بود حال کوهکن روشن.
صائب ( از آنندراج ).
و رجوع به عیار شود.