عکوب

لغت نامه دهخدا

عکوب. [ ع َ ] ( ع اِ ) غبار و گرد. ( منتهی الارب ). غبار، و گویند غبار دود. ( از اقرب الموارد ). || نباتی است خاردار که پخته آن را میخورند. ( از اقرب الموارد ). کنگر را گویند و آن رستنیی باشد خاردار که با ماست پرورده شود و خورند. ( از برهان ) ( از آنندراج ). کنگر. ( الفاظ الادویة ). خرشف. ( اختیارات بدیعی ). نوعی از خرشف بری است ، برگش با سفیدی و تخمش سبز و مستطیل ، و چون برشته کنند لذیذ میشود و با قهوه مغشوش میکنند. ( از تحفه حکیم مؤمن ).

عکوب. [ ع َک ْ ک َ ] ( ع اِ ) گروه انبوه. ( منتهی الارب ).

عکوب. [ ع ُ ] ( ع مص ) فراهم آمدن شتران بر حوض ، یا عام است. ( از منتهی الارب ). ازدحام کردن شتران. ( ازاقرب الموارد ). انبوهی کردن شتر بر آب. ( تاج المصادر بیهقی ). || ایستادن. ( ازمنتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بانگ وفریاد کردن. ( از منتهی الارب ). || گرد آمدن پرندگان اطراف مرده. ( از اقرب الموارد ). || جوشیدن دیگ. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

عکوب. [ ع ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ عاکِب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به عاکب شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس