عکص

لغت نامه دهخدا

عکص.[ ع َ ] ( ع مص ) برگردانیدن. ( از منتهی الارب ). منصرف کردن کسی را از حاجت خود. ( از اقرب الموارد ). || رد کردن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

عکص. [ ع َ ] ( ع اِمص ) بدخوئی. || برهم دیگر شدن اندام. ( منتهی الارب ). عَکَص. ( اقرب الموارد ). رجوع به عَکَص شود.

عکص. [ ع َ ک َ ] ( ع مص ) توسنی نمودن دابه و بازایستادن از رفتن. ( از منتهی الارب ). «حرون » شدن دابه. || بدخوی شدن شخص. ( از اقرب الموارد ).

عکص. [ ع َ ک َ ] ( ع اِمص ) سختی و بدی خلق. || نزدیکی و برهم بودن اندام در خلقت. ( از اقرب الموارد ). عَکص. ( منتهی الارب ). و رجوع به عَکص شود.

عکص. [ ع َ ک ِ ] ( ع ص ) بدخوی. ( منتهی الارب ). سیّی الخلق. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

بد خوی سئ الخلق

پیشنهاد کاربران

بپرس