عکب
لغت نامه دهخدا
عکب. [ ع َ ] ( ع اِ ) گرد. ( منتهی الارب ). غبار. ( اقرب الموارد ). || سخت رفتن. ( منتهی الارب ). شدت و سختی در شر و بدی. ( از اقرب الموارد ). شدت و سختی در شر و بدی ، و در برخی نسخ به جای شر «سیر» ضبط شده است که غلط می نماید. ( از تاج العروس ). || ( ص ) چست و سبک روح شادمان. ( منتهی الارب ). خفیف و سبک و فعال در کار. ( از اقرب الموارد ).
عکب. [ ع َ ک َ ] ( ع مص ) بسیار شدن دود. ( از منتهی الارب ). دود کردن آتش. ( از اقرب الموارد ).
عکب. [ ع َ ک َ ] ( ع اِمص ) سطبری لب و زنخ. || سطبری دندان. || یکدیگر نزدیک و چسبیده بودن انگشتهای پای. ( منتهی الارب ). و رجوع به عَکب در معنی مصدری شود.
عکب. [ ع ِ ک َب ب ] ( ع ص ) کوتاه بالای سطبر و فربه. ( منتهی الارب ). قصیر ضخم. ( اقرب الموارد ). || سرکش از مردم و جن. || آنکه مادرش شوی کرده باشد. || اِخ ) نام زندان بان نعمان بن منذر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
عکب. [ ع ُ ک ُ ] ( ع اِ ) اسم جمع است مر عنکبوت را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به عنکبوت شود.
عکب. [ ع ِ ک َب ب ] ( اِخ ) ابن اسدبن حارث بن عتیک. جدی است جاهلی. و عمروبن اشرف بن مجتری عکبی از نسل اوست.( از الاعلام زرکلی به نقل از اللباب و تاج العروس ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید