لغت نامه دهخدا
عک. [ ع َک ک ] ( ع ص ) یوم عک ؛ روز گرم. ( منتهی الارب ). روز سخت گرم همراه نمناکی و نوزیدن باد. ( از اقرب الموارد ). || رجل عک ؛ مرد درشت سطبر. ( منتهی الارب ). مرد صلب و شدید. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) ائتزر فلان ازرة عک وک ؛ فلان هر دو طرف شلوار را فروهشت و تمامه آن را فراهم آورد. ( از منتهی الارب ). دو طرف ازار خود را رها کرد و سایر اطراف آن را جمع کرد. ( از اقرب الموارد ).
عک. [ع َک ک ] ( اِخ ) بانی و سازنده شهر عکه بوده است و ناصرخسرو نام او را در سفرنامه چنین یاد کرده است : من نفقه ای که داشتم در مسجد عکه نهادم و از شهر بیرون شدم ، از دروازه شرقی ، روز شنبه بیست وسوم شعبان سنه ثمان و ثلاثین و اربعمائة اول روز زیارت قبر عک کردم که بانی شهرستان او بوده است و او یکی از صالحان و بزرگان بوده. ( سفرنامه ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 19 ).
عک. [ ع َک ک ] ( اِخ ) ابن عُدثان بن عبداﷲبن ازد، از کهلان ، از قحطان. جدی است جاهلی و یمانی. و نام او را عک بن عدنان نیز نوشته اند. بطن های غافق و شاهد و علقمة از نسل اویند. ( از الاعلام زرکلی از التاج و اغاثةالملهوف و نهایةالارب و جمهرةالانساب ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید