عوک

لغت نامه دهخدا

عوک. [ ع َ] ( ع مص ) مایل گردیدن بر کس و بازگردیدن و حمله کردن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). مایل شدن و حمله کردن بر کسی. || روی آوردن وپیش آمدن. ( از اقرب الموارد ). پیش آمدن. ( منتهی الارب ). || به خانه برگشتن زن و خوردن آنچه درآن باشد. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ورزیدن معاش خود را. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). ورزیدن و کسب کردن معاش. ( ناظم الاطباء ). کسب کردن. ( از اقرب الموارد ). مَعاک. رجوع به معاک شود. || پناه بردن به کسی. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || امیدوار ساختن بر مال. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). امیدوار گردیدن بر مال خود. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

عوک. [ ع َ ] ( ع اِ ) چیز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ): اول عوک و بَوک ؛ اول شی و چیز. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || حرکت. گویند: ما به عوک ؛ یعنی در او حرکتی نیست. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

پیشنهاد کاربران

بپرس