عور. [ ع َ وَ ] ( ع مص ) رفتن بینائی یک چشم کسی و یک چشم گردیدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). یک چشم کور شدن. ( غیاث اللغات ). حس یکی از دو چشم کسی از بین رفتن. || از بین رفتن حس چشم و یا ناقص شدن و گود افتادن چشم. ( از اقرب الموارد ). || فساد. ( ناظم الاطباء ). || ترک کردن حق را. ( از اقرب الموارد از لسان ).
عور. [ ع َ وِ ]( ع ص ) بدباطن زشت سرشت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بدباطن. ( غیاث اللغات ). بدسریرت ، و مؤنث آن عورة باشد. || چیزی که آن را حافظ نباشد. ( از اقرب الموارد ). مُعوِر. رجوع به معور شود.
عور. ( ع ص ، اِ ) ج ِ أعوَر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). رجوع به اعور شود. || ج ِ عَوراء. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به عوراء شود.
عور. ( از ع ، ص ) برهنه. ( غیاث اللغات ). لخت و برهنه. ( فرهنگ فارسی معین ). رت. روت. روخ. رود. عریان. غوشت. عری. تهک. مجرد :
چون نکوشی که بپوشی شکم عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی.
ناصرخسرو.
از تو زاری نکو و زور بداست عور زنبور خانه شور، بد است.
سنائی.
عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی مریم عور را کند برگ درخت معجری.
خاقانی.
این عروسان عور رعنا رابرسر از آب چادر اندازد.
خاقانی.
ز خون خوردن و حبس جستیم عورتو گویی ز مادر کنون آمدیم.
خاقانی.
یاری دو سه از پس اوفتاده چون او همه عور و سرگشاده.
نظامی.
اول میان خون بده ای در رحم اسیروآخر بخاک آمده ای عور بی نوا.
عطار.
پس ز حق امر آید از اقلیم نوربیشتر بخوانید ...