کو خیک دل اندوده به قیر و ز درونش
تن عودی و مشکی شده دل ناری و مایی.
خاقانی.
عودی خاک آتشین اطلس کنم زآب و خونی کاین مژه پالود بس.
خاقانی.
صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عودعودی خاک ز دندانْش مطرا بینند.
خاقانی.
حجله و بزمه ای به زرکاری حجله عودی و بزمه گلناری.
نظامی.
|| نوعی از جامه ابریشمی که رنگش سیاه باشد. ( غیاث اللغات ) : پشت رغبت جامه عودی بدوش زاغ داد
تا چو مجمر پیچدش بوی طرب در دودمان.
ملاطغرا ( از آنندراج ).
عودی. ( اِخ ) نام او محمدبن هارون عودی است. وی محدث بود و از کثیربن یحیی بن مالک و حسن بن علی بن راشد و دیگران روایت کرد. احمدبن حسین بصری مشهور به شعبة از وی روایت کرده است. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ).