گویی که سال و ماه بهم عهد کرده اند
آن بیقرار زلف و دل بیقرار من.
مسعودسعد.
کردی نخست با ما عهدی چنانکه دانی ماند بدانکه بر سر آن عهد خودنمانی.
خاقانی.
عهدها کردند با شیر ژیان کاندرین بیعت نیفتد در زیان.
مولوی.
عهد کردم که از این پس خطبه نخوانم. ( گلستان ).من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد.
سعدی.
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث عشق من عهد میکنم که نگویم دگر سخن.
سعدی.
کرده ام عهد که کاری نگزینم جز عشق بی تأمل زده ام دست به کاری که مپرس.
صائب ( از آنندراج ).
|| بر عهده گرفتن. پذیرفتن : کنون عهد کردم من ای نامدار
که باشم پرستار و تو شهریار.
فردوسی.
عهد کن ار عهد تو رابشکنندتا تو مگر عهد کسی نشکنی.
ناصرخسرو.
- عهد و پیمان کردن ؛ معاهده کردن. پیمان بستن. تعاهد. وعده کردن : همانا تا خزان با گل به بستان عهد و پیمان کرد
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش.
ناصرخسرو.
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین جز که طاعت نَبْوَدَم کاری گزین.
مولوی.