عهد شکستن

لغت نامه دهخدا

عهد شکستن. [ ع َ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) شکستن پیمان و نقض عهد. ( فرهنگ فارسی معین ). تناقض. انتقاض. ( از منتهی الارب ). نقض. ( از دهار ). اخفار. نکث. ولث. پیمان شکنی : ادا کرده باشم امانت را بی شکستن عهد. ( تاریخ بیهقی ). اگر آن سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای... بیزارم. ( تاریخ بیهقی ).
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم.
ناصرخسرو.
به عهد ایزدی چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستی.
ناصرخسرو.
عهد کن ار عهد تو را بشکنند
تا تو مگر عهد کسی نشکنی.
ناصرخسرو.
شکستن عهد اشتر را به چه تأویل جایز شمرم. ( کلیله و دمنه ).
به غمزه تو نگویم چرا شکستی عهد
که خود ز تیغ ندیده ست کس وفاداری.
رفیع لنبانی.
هست یقینت که من مهر تو را نگسلم
نیست درستم که تو عهد مرا نشکنی.
خاقانی.
گفتار من یاد آیدش خون ریختن داد آیدش
گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند.
خاقانی.
از سر عجب هر زمان با خود
عهد بندی که عهد ما شکنی.
خاقانی.
گر شکنی عهد الهی کنون
جان تو از عهده کی آیدبرون.
نظامی.
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار.
سعدی.
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
سعدی.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.
سعدی.
با می و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست
عهد نام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست.
امیری لاهیجی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) شکستن پیمان نقض عهد .

مترادف ها

backtrack (فعل)
عدول کردن، رد گم کردن، عهد شکستن

forswear (فعل)
انکار کردن، عهد شکستن، باسوگند انکار کردن

perjure (فعل)
عهد شکستن، سوگند دروغ خوردن، گواهی دروغ دادن

violate a treaty (فعل)
عهد شکستن

breach one's promise (فعل)
عهد شکستن

پیشنهاد کاربران

عهد گسستن. [ ع َ گ ُ س َس ْ ت َ ] ( مص مرکب ) نقض عهد. عهد شکستن. پیمان شکنی. مقابل عهد بستن : عهدمحبت گسستن ؛ ترک همدمی و همنشینی کردن :
نگْسسته عهد صحبت می از هوای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران.
ابوطالب کلیم ( از آنندراج ) .

بپرس