عنقر

لغت نامه دهخدا

عنقر. [ ع َ ق َ / ع َ ق ُ ] ( ع اِ ) بیخ نی ، یا آنچه نخستین بر زمین برآید از آن و تر و تازه باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). ریشه قصب و نی ، و گویند آنچه ابتدا از نی میروید در حالیکه تر و تازه است. ( از اقرب الموارد ). || لخ ، مادام که سپید باشد، یا عام است ، یا بیخ لخ و بیخ هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). گیاه بردی ، و یا مادام که سپیدرنگ باشد، و یا ریشه هر گیاه سپیدرنگ ، یا دانه آن عُنقُره. ( از اقرب الموارد ). || دل خرمابن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). قلب نخل ، بجهت سپیدی آن. ( از اقرب الموارد ). || نژاد مرد. ( منتهی الارب )( آنندراج ). نژاد مردم. ( ناظم الاطباء ). اصل و عنصر شخص ، گویند: هو کریم العنقر؛ یعنی اصل و نژاد وی کریم است. ( از اقرب الموارد ). || فرزندان کشاورزان ، بدان جهت که تر و سرسبز میباشند. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

عنقر. [ ع ُ ق ُ ] ( ع اِ ) شتر ماده ای است برگزیده و بس خوب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ماده شتر برگزیده و بسیار خوب. ( ناظم الاطباء ).

پیشنهاد کاربران

بپرس