عنقای مُغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم.
خاقانی.
گرچه چون دارای مشرق مُشرقش دیدم ضمیرلیک چون عنقای مُغرب بس غریبش یافتم.
خاقانی.
عقل عنقای مُغربم میخواندچرخ زالم بگوشه ای بنشاند.
اوحدی.
|| کنایه از چیز نایاب باشد : عنقای مُغرب است در این دور خرمی
خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی.
ابوالفرج سگزی.
آری خوشدلی عنقای مُغرب و کبریت احمر و زمرداصفر است. ( سندبادنامه ص 53 ).