به هومان بفرمود کاندرشتاب
عنان را بکش تا لب رود آب.
فردوسی.
کنون سوی تو کردند اختیارت از آن سو کش که میخواهی عنانت.
ناصرخسرو.
|| توقف کردن. بازایستادن. روی تافتن. بازآمدن. متوقف شدن. درنگ کردن. دست برداشتن. خودداری کردن : هر آن کس که او تخت و تاج تو دید
عنان از بزرگی بباید کشید.
فردوسی.
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاززیرا که تاختن ز پی این جهان عناست.
ناصرخسرو.
دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبودصبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود.
خاقانی.
چون خواهش یکدگر شنیدنداز کینه کشی عنان کشیدند.
نظامی.
|| متوقف ساختن. بازایستاندن از حرکت : عنان کش دوان اسب اندیشه را
که درره خسکهاست این بیشه را.
نظامی.
|| در اختیار داشتن. مسلط بودن.زمام به دست داشتن : عنان یکران عبارت کشیده دار. ( سندبادنامه ص 67 ).- عنان خود یا نفس را کشیدن ؛ کنایه از کف نفس کردن است. ( فرهنگ فارسی معین ) :
عنان نفس کشیدن جهاد مردانست
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفانست.
صائب.