گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند
پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار.
منوچهری.
برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکریکی میغ از ستیغ کوه قارن
چنانچون صدهزاران خرمن تر
که عمدا درزنی آتش بخرمن.
منوچهری.
سر او بسته به پنهان ز درون عمداسر ماسورگکی در سر او پیدا.
منوچهری.
آن را که ندانی چه طاعت آری طاعت نبود بر گزاف و عمدا.
ناصرخسرو.
ستور از کسی به که بر مردمی به عمدا ستوری کند اختیار.
ناصرخسرو.
چو کفتاری که بندندش به عمداهمی گویند کاینجا نیست کفتار.
ناصرخسرو.
خورشید به مویه شود و روی بپوشدکآن روی چو خورشید بیارایی عمدا.
مسعودسعد.
دانی که به عشق تو گرفتارم برساخته ای تو خویشتن عمدا.
مسعودسعد.
دوش در روی گنبد خضرامانده بود این دو چشم من عمدا.
مسعودسعد.
رخسار صبح پرده به عمدا برافکندراز دل زمانه به صحرا برافکند.
خاقانی.
بر آن سریر سر بی سران به تاج رسدتو تاج بر سری از سر فرونهی عمدا.
خاقانی.
چشم دزدیدم ز نور حضرتش تا نپنداری که عمدا دیده ام.
خاقانی.
قرةالعین مرا عمدا بجا بگذاشتندیا خود آنان از ره دیگر مگر بازآمدند.
کمال الدین اسماعیل.
کس بدین شوخی و رعنائی نرفت خود چنینی یا بعمدا می روی.
سعدی.
مردم از قاتل عمدا بگریزند بجان پاکبازان بر شمشیر بعمدا آیند.
سعدی.
صید بیابان سر از کمند بپیچدما همه پیچیده در کمند تو عمدا.
سعدی.