على بن جعفر

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] در روزگاری که ائمه معصومین علیهم السلام در اختناق شدید حکام جور بسر می بردند شیفتگان اهل بیت عصمت علیهم السلام به وسیله افرادی آگاه و از جان گذشته با پیشوای محبوب خود در ارتباط بودند و جواب مسائل و مشکلات خویش را بدین طریق از امام علیه السلام دریافت می کردند. یکی از افرادی که با شیوه خاصی توانست ارتباط برادر بزرگوارش امام کاظم علیه السلام را با مردم حفظ کند و پاسخ سؤالات شیعیان را از امام علیه السلام دریافت دارد فرزند برومند امام صادق علیه السلام است.
گرچه در کتاب های رجالی و تاریخی از تاریخ تولد وی ذکری نشده، با دقت در بعضی از روایات آشکار می شود که او از برادر والامقامش امام موسی بن جعفر علیه السلام بیش از یکی دو سال کوچکتر نبوده است و تولدش نزدیک سال های 129 یا 130 هجری می باشد. پدر ارجمندش امام جعفر صادق علیه السلام در سال 83 هـ.ق متولد و در سال 148 هـ.ق در 65 سالگی به تحریک منصور خلیفه عباسی مسموم و شهید گردید.
آن حضرت پنج فرزند داشت که علی کوچکترین آن ها بود و در همان اوائل زندگی، پدر را از دست داد و در کنار برادرش امام کاظم علیه السلام رشد نمود و به درجات عالی علمی و اخلاقی رسید.
ابوالحسن علی بن جعفر به سبب انتسابش به خاندان وحی و امامت «حسینی»، «هاشمی» و «علوی» خوانده می شد. و به موجب رشد و نمو در مدینه وی را «مدنی» می خواندند. اما مشهورترین القابش که جز بر او اطلاق نمی شود «عُرَیضی» است. چون بیشتر عمر شریفش را در قریه «عُرَیض» (در یک فرسخی مدینه) سپری نموده و فرزندان وی نیز به عُرَیضیون معروفند.
در آن ایام، گروه های انحرافی زیادی چون اسماعیلیه، سَمیطیه، فطحیّه به وجود آمدند و نیز جو اختناق شدیدی که حاکمان وقت به وجود آورده بودند تشخیص حق یعنی امامت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام را بر بسیاری دشوار ساخته بود. و پیروی از امام بدون گذشت و فداکاری ممکن نبود. از این رو شمار انبوهی از مردم حتی بعضی از نزدیکان امام علیه السلام به دشمنان پیوستند. علی بن جعفر در گفتاری چنین اظهار می دارد: عمره رجب را گزارده و در مکه بودیم. محمد بن اسماعیل (نوه امام صادق علیه السلام) نزدش آمد و گفت: عموجان، می خواهم به بغداد بروم و دوست دارم با عمویم ابوالحسن (موسی بن جعفر) خداحافظی کنم. می خواهم تو نیز همراهم باشی!
من با او به سوی برادرم که در منزل «حُوبه» بود رهسپار شدیم. اندکی از مغرب گذشته به آن جا رسیدم. من در زدم، برادرم جواب داد و در را باز کرد. ...حضرتش پیش آمد در حالی که پارچه رنگ کرده ایی به گردنش بسته بود. پایین آستانه در نشست. من به جانب او خم شدم و سرش را بوسیدم و گفتم: برای کاری آمده ام که اگر تصدیق فرمایی از توفیق خداست (بر ما) و اگر غیر از آن باشد چنین معلوم شود که ما خطای بسیار داریم.
فرمود: چه کار است؟ گفتم: این برادرزاده شماست که می خواهد با شما خداحافظی کند و به بغداد رود. فرمود: بگو بیاید. من او را که در کناری ایستاده بود، صدا زدم. نزدیک آمد و سر حضرت را بوسید و گفت: قربانت، مرا سفارشی کن. فرمود: سفارشت می کنم که درباره خون من از خدا بترسی!

پیشنهاد کاربران

بپرس