علاف

/~allAf/

معنی انگلیسی:
forage-seller, corn-chandler

لغت نامه دهخدا

علاف. [ ع ِ ] ( ع اِ ) ج ِ علف. ( اقرب الموارد ).

علاف. [ ع ِ ] ( اِخ ) ابن طواریابن حلوان بن عمرو، از قضاعة. و رحلهای ( پالان ها ) علافیة بدو منسوب است ، زیرااو اولین کسی است که آنها را بساخت. ( منتهی الارب ).

علاف. [ ع َ ] ( اِخ ) وادیی است در یمن. ( منتهی الارب ).

علاف. [ ع َل ْ لا ] ( ع ص ) علف فروش. ( اقرب الموارد ). || کسی که جو و گندم و کاه و هیزم و یونجه و علف میفروشد. ( ناظم الاطباء ).

علاف. [ ع َل ْ لا ] ( اِخ ) اسحاق بن وهب. رجوع به اسحاق... شود.

علاف. [ ع َل ْ لا] ( اِخ ) رجوع به ابوالهذیل ( محمدبن هذیل... ) شود.

فرهنگ فارسی

محمد ابن هذیل بن عبدالله بن مکحول عبدی از علمائ اعتزال ( و. ۱۳۵ ه.ق ./ ۷۵۳ م . ف. ۲۳۵ ه.ق ./ ۸۵٠ م . ). وی در بصره متولد شد و بعلم کلام شهرت یافت . در جدل و آوردن دلیل مهارت داشت و دارای حافظه ای بسیار قوی بود . در اواخر حیاتش نابینا گردید و در سامرا در گذشت . وی را مقالات و مناظرات و مجالسی در مذهب اعتزال است و مهمترین تالیف او کتاب میلاس میباشد که آنرابنام مجوسی که دست وی اسلام آورده نامیده است .
علف فروش، علوفه فروش، کسی که کاه وجووگندم وزغال وهیزم میفروشد
۱ - ( صفت ) علف فروش . ۲ - آن که جو و کاه و هیزم و یونجه و علف فروشد ۳ - برنج فروش .
اسحق بن وهب

فرهنگ معین

(عَ لّ ) [ ع . ] (اِ. ص . ) ۱ - علوفه فروش . ۲ - برنج فروش . ۳ - (عا. ) بیکار، باطل .

فرهنگ عمید

۱. [عامیانه، مجاز] سرگردان و بیکار.
۲. (اسم، صفت ) علف فروش، علوفه فروش، کسی که کاه، جو، گندم، زغال، و هیزم می فروشد.

پیشنهاد کاربران

آلاف فارسی و آلاس هندی هر دو به یک معنا یعنی تنبل و هرزه گرد هستند
بلاتکلیف
علاف : کسی که جو و گندم و کاه و هیزم و یونجه و علف میفروشد.
( ( نانوا و نعل بند و پالان دوز و مسگر و عطار و علاف با آستین های بالا زده و یقه های چاک و چشمان ور دریده از دیدن تله مست شادی بودند. ) ) ( صادق چوبک ، پاچه خیزک )
سرگردان
سردرگم آشفته پریشان چون یک آدم باتفکر هیچ وقت علاف نمیشه یعنی به هم ریخته تفکرش نمیتونه تصمیم بگیره
توجه شود؛
علاف و آلاف از لحاظ املا هردو درست هستند با معانی متفاوت لیکن یک مفهوم؛
معطل کردن، درانتظار نگهداشتن به مدت طولانی؛
عبارت متداول" ما را علاف/الاف کردی" هر دو صحیح است هرچنداغلب واژه علاف منظور است.
...
[مشاهده متن کامل]

علاف کنایه از معطل کردن یا در انتظار نگاه داشتن بیحاصل مثل علف فروش یا اینکه زیر پایم علف سبز شد.
الاف از مصدر الف استخراج گردیده به معنی الفت گرفتن، اَلَّف، اَلّاف، یعنی الفت گیرنده.
مرا آنقدر نگاه داشتی تا با در و دیوار و زمین و آسمان الفت گرفتم و دوست شدم.
الاف یا علاف هردو کنایه از در انتظار ماندن است.

علاف شدن. معطل شدن
علاف
این واژه پارسی ست و درست آن : اَلاف می باشد
اَلاف : اَ - لاف
اَ : پیشوندی ست که چند مینه دارد : بسیار ، پاد ، به سوی شنونده
لاف = واژه اِشغ ( عشق ) پارسی است که در لاف ، لَوَند ، لیف ، لفافه ( لَفه ) ، لَب ، لابه داشته ایم.
...
[مشاهده متن کامل]

لیف و لاف به مینه اِشغ است و همریشه با :
انگلیسی : love
آلمانی :Liebe
اَلاف : مینه = مانند اِشغَنده ها ( عُشاق ) سَرگردان و پریشان و دَربه دَر چون اَلاف به اِشغیده اش / معشوقش نمی رسد سَردرگُم است.
می شود گونه ای دیگر هم بازگفت :
اَلاف = دَر لاف یا دَر اِشِغ
بسیاری از واژه های پارسی چون مینه راستین شان گُم و پنهان است پارسی زبان امروزین رپت مینه را با واژه نمی یابند .
follower را هم ببینید !

بیکار - کسی که کار خاصی ندارد
بی کاری اواره بودن
بی کاربی آر
سلام فک کنم الاف درست تراست، وبه معنای معطل وبیکاروسرگردان است، چون حرف الف درفارسی بصورت کشیده نوشته می شود وافرادیکه معدل وسرگردان هستند شکل وقامتشان شبیه حرف الف می شود لذا به آنان الاف می گوییم، البته
...
[مشاهده متن کامل]
این نظروپیشنهادبنده است، ودرادبیات فارسی شباهت دادن برخی حروف به افراد وشکل وهیئت آنان مسبوق به سابقه است، مثلا شاعرغم واندوه خودرادرفراق یاربه تبدیل شدن حرف الف به دال تشبیه کرده است، چون الف کشیده است ودال خمیده. . . . .

از اونجاییکه بسیاری از کلمات درمعنی واقعی خودشون استفاده نمیشن ودر محاوره بشکل دیگه ای جا گرفتن، بنظرمن باید کلمه�علاف�، نه از ریشه�علف� بلکه بشکل �الاف� وبه معنی ( بیکار، بی هدف، هرز گرد. . . ) نوشته بشه.
علاف از کلمه علف میاید و به معنی کسی است که از بیکاری علف میجوود برا رفع وقت ضایع شده
وقتی علاف یعنی فروشنده هرنوعی از علف هست، به نظر من ویراستار نباید به معنای فرد بی کار از این شکل نوشتاری فارسی برای شکل آواییAllAf استفاده کرد؛ بهتره و یا باید برای اشاره به این مفهوم از کلمه الاف استفاده کرد!
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس