لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
درمان ساختن ؛ علاج کردن :
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد بگنج و سپاه.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
گفت ازین نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشق است ندانم که چه درمان سازم.
سعدی ( طیبات ) .
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد بگنج و سپاه.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
گفت ازین نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشق است ندانم که چه درمان سازم.
سعدی ( طیبات ) .
دچار کردن