عقل داشتن. [ ع َ ت َ ] ( مص مرکب ) خردمند بودن. بهوش بودن. عاقل بودن : تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق جایی دلم برفت که حیران شود عقول.سعدی.یکی گفت هیچ این پسر عقل و هوش ندارد، بمالش به تعلیم گوش.سعدی.متحیر نه در جمال توام عقل دارم بقدر خود قدری.سعدی.