چو گاوی که عصار چشمش ببست
دوان تا بشب شب همانجا که هست.
سعدی.
سر گاو عصاراز آن در کَه است که از کنجدش ریسمان کوته است.
سعدی.
|| پادشاه و ملک ملجاء و پناهگاه. ( از اقرب الموارد ). ملک و ملجاء، و آن لقب گروهی است. ( از متن اللغة ).عصار. [ ع َص ْ صا ] ( اِخ ) نام محمدبن عبداﷲبن حسن عصار جرجانی ، مکنی به ابوعبداﷲ است. وی از محدثان و از همراهان احمدبن حنبل در سفرش به یمن بوده است. و اولین شخصی است که مذهب حدیث را در جرجان اظهار کرد. عصار از عبدالرزاق روایت کرده است و ابواسحاق عمران بن موسی سختیانی از او روایت دارد. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ).
عصار. [ ع ِ ] ( ع اِ ) غبار بسیار. ( منتهی الارب ). غبار و گرد شدید. ( از اقرب الموارد ). || گند. ( منتهی الارب ). گند، و تیز بی صدا و بدبو. ( ناظم الاطباء ). فساء. ( اقرب الموارد ). || حین و وقت : جاء عَلَی َّ عصار من الدهر؛ وقتی از روزگار بر من آمد. || ( اِخ ) مخلاف و روستائی است در یمن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
عصار. [ ع ُ ]( ع اِ ) آنچه به فشاردن برآید مانند آب و مایع و جز آن. ( منتهی الارب ). آنچه خارج شود از آنچه فشرده شود.( از اقرب الموارد ). عُصارة. و رجوع به عصارة شود.