ورنه باشد آن تو بنگر این فریق
بر غم و رنجندمفتون و عشیق.
مولوی.
مولعیم اندر سخنهای دقیق بر گرهها باز کردن ما عشیق.
مولوی.
چه محل دارد به پیش آن عشیق لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق.
مولوی.
زآنکه او سنگ سیه بد این عقیق آن عدوی نور بود و این عشیق.
مولوی.
|| معشوق. محبوب. حبیب. دوست : غرابا مزن بیشتر زین نعیقا
که مهجور کردی مرا از عشیقا
نعیق تو بسیار و ما را عشیقی
نباید به یک دوست چندین نعیقا.
منوچهری.
عشیق. [ ع ِش ْ شی ] ( ع ص ) بسیار عشق آرنده. ( منتهی الارب ). کثیرالعشق. ( اقرب الموارد ).