عزیمت کردن. [ ع َ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) اراده کردن و قصد نمودن و نیت کردن. ( ناظم الاطباء ). آهنگ کردن. عزم کردن. مصمم شدن. عازم شدن. رجوع به عزیمت و عزیمة شود : چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب.
مسعودسعد.
روزی عزیمت خدمت ایشان کردم. ( مجالس سعدی ). || آهنگ سفر کردن و کوچ کردن. ( ناظم الاطباء ). کوچ کردن. حرکت کردن. سفر کردن. ( فرهنگ فارسی معین ).
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - قصد کردن آهنگ کردن سفر کردن .
فرهنگ معین
( ~ . کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) ۱ - قصد کردن . ۲ - حرکت کردن .
مترادف ها
leave(فعل)
رها کردن، ترک کردن، گذاشتن، شدن، عازم شدن، رفتن، عزیمت کردن، ول کردن، دست کشیدن از، برگ دادن، رهسپار شدن، باقی گذاردن، متارکه کردن
start(فعل)
شروع کردن، رم کردن، عزیمت کردن، دایر کردن، بنیاد نهادن، از جا پریدن، اغازیدن
depart(فعل)
حرکت کردن، عازم شدن، رخت بر بستن، راهی شدن، روانه شدن، عزیمت کردن
resolve(فعل)
مقرر داشتن، رفع کردن، تصمیم گرفتن، عزیمت کردن، رای دادن
فارسی به عربی
اذهب , حربة
پیشنهاد کاربران
شدن رفتن. ذهاب. انتقال. ارتحال. بدر شدن. عزیمت کردن : آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال خز پوش و به کاشانه شو از صفه و فروار. فرالاوی. شد به گرمابه درون یک روز غوشت بود فربی و کلان بسیارگوشت. ... [مشاهده متن کامل]
رودکی. شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجیست بیرون شو بدوی. رودکی. چنانکه اشتر ابله سوی کنام شود ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا. رودکی. چون بچه کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد کابوک را نشاید شاخ آرزو کند وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد. بوشکور. ارتاب ، شهری است که چون غریب اندر وی شود بکشند. ( حدود العالم ) . هر که را بخت یارمند بود گو بشو مرده را ز گور انگیز. خسروی. یاد نیاری به هر بهاری جدت توبره برداشتی شدی به سماروغ. منجیک. بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه. فردوسی. وز آن جایگه شد سوی میمنه پس پشت آزادگان و بنه. فردوسی. به نزدیک بهرام باید شدن به مروت فراوان بباید بدن. فردوسی. به خاکش سپردند و شد نوشزاد ز باد آمد و ناگهان شد به باد. فردوسی. سوی باغ گل باید اکنون شدن چه بینیم از بام و از پنجره. بونصر. ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ. لبیبی. به هیچ گونه سخن در محل تو نرسد هرآینه نتوان شد به آسمان به رسن. عنصری. بوستانبانا امروز به بستان بده ای زیر آن گلبن چون سبزعماری شده ای. منوچهری. تا من بشدم خانه در اینجا که رسیدست گردید بکردار و بکوشید بگفتار. منوچهری. بدان خانه باستانی شدم بهنجار چون آزمایشگری. منوچهری. باز هم رستم به ترکستان شد. ( تاریخ سیستان ) . بیرون شدند که به خراسان شویم. ( تاریخ سیستان ) . روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد. . . پیش او شدمی و بنشستمی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336 ) . بدو گفت پیش از شدن هوش دار نگر تا چه گویم به دل گوش دار. گرشاسب نامه. بسی خسرو نامور پیش از او شدستند زی ساری و ساریان. دیباجی. من میوه دین همی خورم شعر چون گاو تو خاروخس همی خور شو پنبه جهل برکش از گوش بشنو سخنی به طعم شکر. ناصرخسرو. آن نه مال است که چون دادیش از توبشود زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر. ناصرخسرو. در حال درخواب شدند و جان ایشان از تن مفارقت کرد. ( قصص الانبیاء ص 200 ) . و میان ایشان رسولان می آمدو میشد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 98 ) . گویند سلطان محمود روزی به تماشا شده بود. ( نوروزنامه ) . چیست حاصل سوی شراب شدن اولش شر و آخر آب شدن. سنائی. با وی بشدم تا به سرای وزیر و بنزدیک امیرالمؤمنین شود. ( تاریخ بیهق ) . من از کار شدن غافل نبودم که مهمانی چنان بددل نبودم. نظامی. شدند آن روضه حوران دلکش به صحرای چو مینو خرم و خوش. نظامی. احمد و بوجهل در بتخانه رفت زین شدن تا آن شدن فرقی است زفت. مولوی. چونکه شد خورشید و ما را کرد داغ چاره نبود بر مقامش از چراغ. مولوی. یقین دیده مرد بیننده کرد شد و تکیه بر آفریننده کرد. سعدی. نه بعد از شدن بازگردد زمان نه تیری که بیرون جهد از کمان. امیرخسرو دهلوی. زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد. حافظ. این تطاول که کشید از غم هجران بلبل تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد. حافظ. گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر مجلس وعظ درازست و زمان خواهد شد. حافظ.
رکاب افشاندن ( عزیمت با مرکب ) - جنبیدن رکاب کسی ؛ کنایه از تهیه ٔ سوارکاری او. ( آنندراج ) . کنایه از عزیمت و رحیل اوست : چون بجنبد رکاب منصورت ای قیامت که آن زمان باشد. انوری ( از آنندراج ) . ... [مشاهده متن کامل]
- || کنایه از رهسپار شدن بجایی و عزیمت کردن و گذشتن از جایی است : هر کجا ساید رکاب و هر کجا راند سپاه نصرت او را همره است و دولت اوراراهبر. امیرمعزی ( از آنندراج ) . - رکاب گشادن از جایی ؛ رفتن و عزیمت کردن از آنجا. ترک آنجا گفتن : رکاب از شهربند گنجه بگشای عنان شیر داری پنجه بگشای. نظامی.