عزم داشتن. [ ع َ ت َ ] ( مص مرکب ) قصد داشتن. تصمیم داشتن. بر آن بودن : درویش دید که شاهزاده بجانب او عزم آمدن دارد. ( گلستان ).عزم دارم کز دلت بیرون کنم وَاندرون جان بسازم مسکنت.سعدی.گر این خیال محقق شدی به بیداری که روی عزم همایون ازین طرف داری.سعدی.عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.حافظ ( از آنندراج ).