عزق

لغت نامه دهخدا

عزق. [ ع َ ] ( ع مص ) زمین شکافتن. ( از منتهی الارب ): عزق الارض ؛ زمین را شکافت و آن را زیرورو کرد. و این فعل فقط برای زمین بکار میرود. ( از اقرب الموارد ). نعت آن أرض معزوقة باشد. || شتابی نمودن در دویدن. ( از منتهی الارب ). سرعت کردن در دویدن. ( از اقرب الموارد ). || بازداشتن ، چنانکه گویند: عزق الخیر عنی ؛ یعنی بازداشت نیکوئی را از من. ( از منتهی الارب ): عزق الخبر عنی ؛ خبر را از من بازداشت. ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ). || مبالغه کردن در زدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

عزق. [ ع َ زَ ] ( ع مص ) چَفسیدن به کسی و لازم گرفتن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

عزق.[ ع َ زِ ] ( ع ص ) دشوارخوی دون همت ناکس. ( منتهی الارب ). سخت اخلاق و بدخوی. ج ، عُزَق. ( از اقرب الموارد ).

عزق. [ ع ُ زُ ] ( ع ص ، اِ ) به باد صاف کننده گندم. ( منتهی الارب ). کسانی که گندم را با باد پاک میکنند. ( ناظم الاطباء ). به باد صاف کنندگان طعام. ( از اقرب الموارد ). || بدخوی از مردم و شتر. ( منتهی الارب ). || ج ِ عَزِق. ( اقرب الموارد ). رجوع به عَزِق شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس