عزان

لغت نامه دهخدا

عزان.[ ع َزْ زا ] ( اِخ ) قلعه ای است بر فرات. ( منتهی الارب ). شهری است بر رود فرات ازآن ِ زباء، و خواهر او شهری در مقابل آن داشت بنام عدان. ( از معجم البلدان ).

عزان. [ ع َزْ زا ] ( اِخ ) از قلاع ریمة است در یمن. ( از معجم البلدان ).

عزان. [ ع َزْ زا ] ( اِخ ) ابن تمیم خروصی ازدی. از پیشوایان اباضیه در عمان بود. بسال 277 هَ.ق. پس از خلع شدن راشدبن نضر، در نزوی با وی بیعت شد. در ایام حکومت پیوسته با فتنه ها و حوادث دست بگریبان بود و سرانجام به سال 280 هَ.ق. به دست محمدبن بور، عامل معتضد عباسی در بحرین ، بقتل رسید و سر او به بغداد فرستاده شد. ( از الاعلام زرکلی از تحفةالاعیان ج 1 ص 193 ).

عزان. [ ع َزْ زا ] ( اِخ ) ابن قیس بن عزان بن قیس بن احمدبن سعید بوسعیدی. از امامان عمان. بسال 1285 هَ.ق. پس از خلع سلطان سالم بن ثوینی ، با وی در مسقط بیعت شد و رایتهای سپید که شعار خاندان او بود برافراشته گشت. امامت وی بیست وهشت ماه و نیم بطول انجامید و در این مدت وی غالب متصرفاتی را که به دست امیرزادگان افتاده بود بازستاند و مردم در عصر کوتاه امامت او در راحتی میزیستند و سرانجام بسال 1287 هَ.ق. به دست ترکی بن سعیدبن سلطان بقتل رسید. ( از الاعلام زرکلی از تحفةالاعیان ج 2 و عمان و الساحل الجنوبی للخلیج الفارسی ص 38 ).

فرهنگ فارسی

ابن قیس بن عزان ابن قیس بن احمد بن سعید بوسعیدی از امامان عمان بسال ۱۲۸۵ قمری پس از خلع سلطان سالم ابن ثوینی با وی در مسقط بیعت شد و رایتهای سپید که شعار خاندان او بود برافراشته گشت

پیشنهاد کاربران

بپرس