ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زنهار چنانک آمده ای اول از آنجاخیره نروی گُرْسنه و تشنه و عریان.
ناصرخسرو.
نیست پوشیده که شاه حیوانی توکه نه عریانی و ایشان همگان عریان.
ناصرخسرو.
وقت پیکار نقش خانه فتح نفس آن حله پوش عریان باد.
مسعودسعد.
چون صفر و الف تهی و تنهاچون تیر و قلم نحیف و عریان.
خاقانی.
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شدهمچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی.
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی.
خاقانی.
از برونم پرده اطلس چه سودچون برون پرده عریان میزیَم.
عطار.
قفاخورد و گریان و عریان نشست جهاندیده ای گفتش ای خودپرست.
سعدی.
سفر کرد بامدادان ، دیدند عرب را گریان و عریان. ( گلستان سعدی ).کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند.
نظیری.
از نور مهر و ماه چه میکاهدگر کسوتی ببخشد عریان را.
قاآنی.
از لعاب سنگ تابد شعله عریان عشق پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق.
صائب ( از آنندراج ).
- عریان النَّجی ؛ زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. ( منتهی الارب ). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. ( از اقرب الموارد ).|| بمجاز، بری. دور. محروم :
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم.
مسعودسعد.
|| ریگستانی که هیچ نرویاند. ( منتهی الارب ): رمل عریان ؛ قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. ( از اقرب الموارد ). || اسب دراز. ( منتهی الارب ). اسب خرامان و درازدست وپا. ( از اقرب الموارد ).عریان. [ ع ُرْ ] ( اِخ ) لقب باباطاهر، عارف و شاعر معروف همدان در قرن پنجم است. رجوع به باباطاهر شود.بیشتر بخوانید ...