شد آن فصل کز جوش بازار گل
عرق ریز گردد خریدار گل.
ملاطغرا ( از آنندراج ).
از مسامات بدن خوی بسته می ریزد کنون پیکر مرد عرق ریز است ابر برف بار.
محمد سعید اشرف ( از آنندراج ).
از عرق ریز خیال شعله طبعم زندطعنه بر فواره آتش مسام زمهریر.
طالب آملی ( از آنندراج ).
|| ( اِ مرکب ) جائی که عرق چیزی در آنجا بکشند. ( آنندراج ). جای ریختن عرق : از آن گل که اوتازه دارد نفس
عرق ریز او در عراق است و بس.
خواجه نظامی ( از آنندراج ).
|| ( نف مرکب ) خادم. ( غیاث اللغات ). خادم و شاگرد و ورزش کننده و اهل بخیه. ( آنندراج ) : زخم امر تو به جان و دل راندن کاریست
تا عرق ریز تو و حکم تو بر ما جاریست.
میرنجات ( از آنندراج ).
|| خجلت دهنده. ( غیاث اللغات ). شرمنده : رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز.
نظامی.