آب عذب دین همی جوشد ازو
طالبان را آن حیات است و نمو.
مولوی.
اندرآیید ای مسلمانان همه غیرعذب دین عذاب است آن همه.
مولوی.
او ز بحر عذب آب شور خوردتا که آب شور او را کور کرد.
مولوی.
|| ( اِ ) نوعی از درخت باشد. ( منتهی الارب ) ( از قطرالمحیط )( اقرب الموارد ). || ( ص ) نزد فصحاء کلامی است که الفاظ آن از کلمات وحشی عاری باشد. ( از کشاف ).سخنی که لفظ آن سلس و غیر کریه بر ذوق باشد مقابل غیر مأنوس و وحشی. ( از اقرب الموارد ).- عذب البیان ؛ روان و خوش بیان : به انشاء و انشاد اشعاری چند عذب البیان و رطب اللسان گشتند. ( ترجمه یمینی ص 455 ).
عذب. [ ع َ ] ( ع مص ) ناخوردن از شدت عطش. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || بازداشتن کسی را. ( از اقرب الموارد ). باز ایستادن و گذاشتن. ( از منتهی الارب ). امتناع از چیزی یا کسی. ( از اقرب الموارد ). || بند گذاشتن برای تازیانه. ( از اقرب الموارد ).
عذب. [ ع َ ذَ ] ( ع اِ ) خاشاک. || آنچه از بچه دان برآید بعد ازولادت. || خرقه زن نوحه سرا که در وقت نوحه بر میان بندد. || کرانه هر چیزی. || سر قضیب شتر. ( از قطرالمحیط ) ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || چرم پاره که سپس پالان آویزند. ( از قطرالمحیط ) ( منتهی الارب ). مفرد آن عذبة است. || نام درختی است. ( منتهی الارب ).
عذب. [ ع َ ذَ ] ( ع اِ ) ج ِ عذبة. ( ناظم الاطباء ). رجوع به عذبة شود.
عذب. [ ع َ ذِ ] ( ع ص )آب چغزلاوه برآورده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || شراب و طعام گوارا. ( ناظم الاطباء ).