روی بستان را چون چهره دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید.
ناصرخسرو.
کافور سپید گشت ناگه این عنبر تر، بر این عذارم.
ناصرخسرو.
|| رخسار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) : و سبزه گلستان عذارش تازه دمیده. ( گلستان ).عذر او بر عذار من پیداست
بعد از این هم چه عذر باید خواست.
سعدی.
- گلعذار ؛ کسی که رخسارش مانند گل است. رجوع به گل شود.معنی اخیر نیز مأخوذ از عربی است. || طعام بناء. || طعام ختنه. || طعامی که در پی هر امر جدیدی بطرز شادمانی ترتیب دهند و دوستان را بر آن خوانند. ( از قطرالمحیط ) ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || درشتی وغلظت زمین در فضای فراخ. ( منتهی الارب ). || دوکرانه پیکان. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( قطرالمحیط ). || آنچه بدان مهار را خم کنندبه سوی سر شتر. ( منتهی الارب ). || داغ که بر پس گردن اشتر نهند. ( مهذب الاسماء ). شرم. ( اقرب الموارد ) ( از قطرالمحیط ). || دهنه. من اللجام دواله. ( مهذب الاسماء ). أی جانباه و هو ما سال علی خد الفرس. ( قطرالمحیط ) :
همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسب تازه به زرین عذار.
فردوسی.
- خلیغ عذار ؛ افسارگسسته. ( منتهی الارب ).