عدلی

/~adli/

لغت نامه دهخدا

عدلی. [ ع َ ] ( ص نسبی ) منسوب به عدل. || ( اِ ) قسمی از سکه بوده است. پول :
صد بوسه بر آن خط زد و گفتا که در آنجاست
سیصد درم عدلی غلطان و مدور.
سوزنی.
اتفاقاً مرا صد دیناری عدلی بود گفتند باقی آن صد دینار عدلی را بیار. ( انیس الطالبین ص 145 ).جوالهای بسیار بود پر از عدلی. ( انیس الطالبین ص 207 ). و آن عدلی را حضرت خواجه ما قدس اﷲ روحه خرج کرد... عدلی را بر میان بسته بودم گشاده شد و افتاد. ( انیس الطالبین ). این مقدار عدلی بمن خواهد رسید... به کابل میروم که سه هزار دینار عدلی دارم. ( انیس الطالبین ص 211 ).

عدلی. [ ع َ ] ( اِخ ) تخلص شعری سلطان بایزیدبن سلطان محمد فاتح است. رجوع به سلطان بایزید شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - منسوب به عدل . ۲ - پیرو مذهب عدلیه معتزلی .
تخلص شعری سلطان با یزید بن سلطان محمد فاتح است

فرهنگ معین

(عَ دْ )(اِ. ) ۱ - نوعی سکه رایج در قدیم . ۲ - عدل ، لنگه بار.

پیشنهاد کاربران

بپرس