لغت نامه دهخدا
عد. [ ع ِدد ] ( ع ص ) آب جاری که آن را ماده ای باشد که منقطع نشود مانند آب چشمه. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). گویند: ماء عد و میاه اعداد. ( اقرب الموارد ). || ( اِمص ) بسیاری چیزی. || ( ص ، اِ ) چاه قدیم. ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || حریف. ( ناظم الاطباء ).
عد. [ ع ُدد ] ( ع اِ ) آبله ریزه که بر رخسار ملاح برآید. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
فرهنگ فارسی
( مصدر ) شماردن شمردن . یا در حد و عد آمدن . به شماره در آمدن . یا عد را . شماره را اگر بشماری .
آبله ریزه که بر رخسار ملاح بر آید
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. عدد، شمار.
پیشنهاد کاربران
آن زمانی که درآیی تو ز خواب_
هوش و حسّ رفته را خواند شتاب_
تا بدانی کان از او غایب نشد _
باز آید چون بفرماید که عُـد _
( مثنوی معنوی ) _. عُد اینجا به معنی بیا ، کُن فیکون
هوش و حسّ رفته را خواند شتاب_
تا بدانی کان از او غایب نشد _
باز آید چون بفرماید که عُـد _
( مثنوی معنوی ) _. عُد اینجا به معنی بیا ، کُن فیکون
ناگهان، به سرعت و ناغافل، غیرمنتظره:
هر کجا می روی پی کاری
می رسد عد! علیرضا قزوه.
از چنگ جلیل زنده ماندم اما
عد مسلم موسوی مرا خواهد کشت
هر کجا می روی پی کاری
می رسد عد! علیرضا قزوه.
از چنگ جلیل زنده ماندم اما
عد مسلم موسوی مرا خواهد کشت
ضمیر مفرد امر به معنی بیا، برگرد، بکن، بشو