عتیق
/~atiq/
مترادف عتیق: باستان، دیرینه، دیرین، عتیقه، قدیم، قدیمی، کهنه
متضاد عتیق: جدید
برابر پارسی: کهنه، دیرینه، باستانی، باستان
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
- البیت العتیق ؛ کعبه ، چه آن نخستین خانه است که در زمین بنا شد.یا از آن جهت که از جبابره یا حبشه یا عَرق آزاد است یا آنکه آزاد است و کس مالک نشود آنرا. ( منتهی الارب ).
|| ( اِ ) خرمابن که نخله او بار نیفشاند. || خرما. علم است آنرا. || پیه. || می. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || می سیکی. ( منتهی الارب ). || شیر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
عتیق. [ ع َ ] ( ع ص ) دیرینه و کهنه. ( اقرب الموارد ) ( از آنندراج ). || آزاد. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ج ، عُتُق ، عُتقاء، یقال عبد عتیق و امة عتیق.
عتیق. [ ع َ ] ( اِخ ) لقب ابوبکربن ابی قحافه است. رجوع به ابوبکر شود.
عتیق. [ ع ُ ت َ ] ( اِخ ) ابن احمدبن حامد. محدث است.
عتیق. [ ع ُ ت َ ] ( اِخ ) ابن عامربن سبیع. محدث است. ( منتهی الارب ).
عتیق. [ ع َ] ( اِخ ) ابن عبداﷲ مصری. محدث است. ( منتهی الارب ).
عتیق. [ ع ُ ت َ ] ( اِخ ) ابن محمد جرشی. محدث است. ( منتهی الارب ).
عتیق. [ ع َ ] ( اِخ ) ابن موسی. محدث است. ( منتهی الارب ).
عتیق. [ ع َ ] ( اِخ ) ابن هشام. محدث است. ( منتهی الارب ).
عتیق.[ ع َ ] ( اِخ ) ابن یعقوب. محدث است. ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
کهنه، دیرنیه، کریم، برگزیده ازهرچیز، ونیزبه معنی آزادکرده، بنده آزادشده
۱ - بهترین از هر چیزی برگزیده . ۲ - آزاد . ۳ - می جوشیده سه یک شده جمع عتقائ . ۴ - اسب نجیب و کریم الاصل جمع عتاق .
ابن یعقوب محدث است
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. ویژگی اسب اصیل و نجیب.
۳. = عتیقه
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] عتیق (عتاق)به سوره های: ۱. سوره اسراء، ۲. سوره کهف، ۳. سوره مریم، ۴. سوره طه، ۵. سوره انبیاء گفته می شود.
سایت اندیشه قم
...
سایت اندیشه قم
...
wikifeqh: عتیق
دانشنامه آزاد فارسی
عتیق (لقب)
رجوع شود به:ابوبکر (مکه ۵۰ پیش از هجرت ـ مدینه ۱۳ق)
رجوع شود به:ابوبکر (مکه ۵۰ پیش از هجرت ـ مدینه ۱۳ق)
wikijoo: عتیق
مترادف ها
مسن، سالخورده، پیر، سالار، قدیمی، کهنه، باستانی، گذشته، پارینه، دیرینه، عتیق، سابق، فرسوده، سابقی، زر، کهن سال، کهنه کار، پیرانه
دیر، پیر، قدیمی، کهنه، باستانی، کهن، پارینه، دیرینه، عتیق، اباء واجدادی
کهنه، باستانی، عتیق
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
کلام عَتیق؛ ( به سبک مینایی )
نشسته در کنار پنجره
پَهن جَره ای غبار گرفته
در سر سودای سماوات
گیلاس چایی با مُسَمّا بر لب طاقچه
بُخارش پر شور و شیدا با رقصی متین
با چشمانی کم سو و تاریک و غبار گرفته
... [مشاهده متن کامل]
از آنسوی پنجره، از دور دست ها
باد صبا وزیدن گرفت
باران کرامت باریدن گرفت
گرد و غبار، زدودن گرفت
نور تابید نور رسید
از اندرون کوهی بلند،
کوهی رشید در قد قامت اورست
کوهی درخشان در شکل الماس
الماسی مجید، پُر مَجْدُ مژده
الماسی صبور و الماسی زبور
از برای بَذری بُرزو، بذری ریز و مبارز
از برای آریوبرزن ها در کوی و برزن ها
الماسی از جنس بُرزان و وَندان
هَمیانش در اندرون بُرزوَندان
به مانند البرز و الوند،
به مانند زاگرست
با ستیغی سترگ
طالب نفسکشی کوه نورد
از برای دَرنَوَردیدن
کوهی جلیل القدر
با نام جلال الدّین
خواستنی چون دِیْم آوند
از سر تا به پا، از دامنش
جمله ی نوری جمیل،
از چشمه ای چاوید و جوشان
نور نابی از نبی تابید، تن تنابید
تن، از پایین به بالا از بالا به پایین
از دامن به قُلّه، از قُلّه به دامن
کوه را دَر می نَوَردید
از دامنش چشم مشروب شد چشم نوشین شد
چشم روژین شد، چشم روشن شد
چشم تیزبین شد، چشم ریزبین شد
نور هور شد، هوری شور و شیرین
مثال نان و نونی از شیر و آرد و پنیر
نورانی، نیرو بخش و اَردشیر
هور خور شد، خورشید پدیدار شد
خورشید درختشید، شادی خروشید
تَنْ، تَنْ نور شد تن طنین شد تن وطن شد
طیف نور، جمله جمله می تابید
چشمانِ تشنه و عطشان
جرعه جرعه می نوشید
چشم به جمال نور جمیل شد
جمله ای پر نور، از فاصله ای بسیار دور
جمله ای جمیل، کلامی کلیم از عصر قدیم
چون دَوا و اَدویه ای بهر مداوا از داوودی با دوام
قاووتی پُرقووتُ قُوَّت، پُرقِدمتُ باقیمت، با قوام
قِیطاس و قِیطون بهر مُلاقات از دریای لُغات،
به غایت با لیاقت بهر تلقیح و لغایت
قدیری قِیدِ تقدیر، نقد و مقدونی بهر قدرت
قائدی با تَقَیُّد، نقد و مقدونی بهر دِقَّت
در رَه اقدام، قیطران بهر تقدیم با تَقَدُّم
لِقاحی بَهر تَلقیح، عَتیقه، از عَهدی عَتیق
مُوْسیقی بَهر سِیقل از سوق و سوغاتی سَویق
مثال دُ رِ می فا سُ لا سی از سازی دقیق
از کلام اِنَّ شانِئَکَ پُر شأن و نعشه بهر طوطیا
چون نهالی را نشاندن از خاک بالا با نشاء
بهر چشمانی تشنه از نوری لطیف، شَأْنتیا
چون آبی روان و آبی زلال در جویباری،
نوری روان چون جریان راغی از نورون
بهر رونق، در اَرماق ما از عهدی عتیق
مثال باغ و بوستان یا داستان گنجی
در صندوقچه ای زرین از عصر باستان
از برای دَبِستَن در هر دبستان
و آن نور لطیف این جمله بود؛
( ( ( و خداوند متعال، اولین چیزی که خلق کرد
کلام بود ) ) )
تا رسید این مطلب،
مکثی در مغز آمد پدید
چون کوثری، بهر تکثیر
مطلبی آمد برون از اندرون
و اولین کلام، هووو بود
هووو سرازیر شد
اَشکِ عشقِ خدا جاری شد
چون ابری لطیف از ستیغ کوه
از لوح آسمان، لوحی حَمورابین
چون رِفرِنْسی فِرنسین و فانوسین
بهر تَرَقّی از متارکه و ترکیب قطرات
خوش بار و باران، باریدن گرفت
کوه سَرش سپیدان شد
هوا خِویس شد
زمین خیس شد
چزابه ای، برپا شد
چزابه، اروند شد
اروند جاری شد
خوزستان پدیدار شد
اُفتاد در اَندرون ماهوری
ماهوری از جنس آدم
ماهور پُر هوررر شد
هور عبدالله و هورالعظیم هویدا شد
ملک هستی مالامال از کلام و باراک شد
آدم از لطف صاحب کلام، کامل و بارور شد
یاهویی از اندرون آدم هووو گفت
هووو نوشته شد
نوشته نوش شد
آدم نوشین شد
زَم زَمِ زمینِ آدم، در این زمستان
مثال شارژ چرخ چاچی ابراهیم شد
آدم از آن یاهوی اعلا، تَناهو شد
هُویَّتی ایجاد شد
تناهو، نیکان یاهو شد
تن، آوانتاژ گرفت و آوانسیان شد
آدم از آب حیاتِ بودا، دم گرفت
و هَوْرا پدیدار شد
آدم بابا شد
آدم دمادم، ماد و مادام شد و مداوم شد
بابا مدام هِمَّت کرد و مقاوم شد
بابا همیم شد بابا فهیم شد
بابا در حمام هستی مهم و حامی شد
بابای قانع از قونیه تا قائنات، قنیع و مُقَنّی شد
مُقَنّی نَقمی زد و دست به قنوت شد
قَنات غنی شد و هَمیان، پُر از هورر شد.
چشمه ی هور درختشید و خورشید شد
خورشید خروشید، شادی درختشید
از قناتی غنی از قنوتی پُر مَصاف
نقطه به نکته، به صیفه ای با صواب
باغ سیبی، حَلال و شاه پسند
در شکل انجیر و انگور، یا انار
زیتون، لیمو یا که گلابی
شاه توت، اَنبه یا که گیلاس
لیل و سِپِستون یا که پسته ای خندان،
طلوع کرد و مَطْلَعُ طَلعتِ آدم
در این مطالعه، از این طلیعه، طالع شد
و قدحی از حدقه ی نور و انگبین
چون حدیقه ای از تین و زیتون شد
باغ به بَقا افتاد و پالوزتین شد
باغ پالوزتین شده، بنین آدم شد
باغبان، از وان و از بان و از یان
از بیرون و از اندرون در این میان
بیل به دست، دست در کار بود
پا به پایش پیچ و تاب می داد
نور را مثال آبی روان در اندرون این جوب،
این نجیبِ با نجابت با اجابت
نور را مثال امری واجب، مثال آبی زلال
چون مُجابی با جواب
جوب به جوب می کولید
رَفعِ گیر می کرد و برق می تابید
دانه ای بی تاب، دانه ای تشنه،
دانه ای خشک و خاک بَرسر گرفته
تَشْ نهاد و تَشْ گرفته
آب رسید به پایش
زیراکه طُرّه ی دوست تَراوش کرد
و تورابش پُر طراوت شد
تورابش در اَندرون باغ
مثال توبره ای از تورات،
در این تربت، تباری از تورباغ شد
تُرپاق، به بقا افتادُ ایران شد
و خاکِ پودرینه لاتین شد
دانه ی اَرمَن به مُرادش رسید و رادین شد
دَر دانه یِ دُردانه، روزنه ای پدیدار شد
دانه ی پاک و ارمن، روزنی از دل برگُشود
ریشه ای نوشین از روزن دل برنُشود
دانه، ساقه ای از ساغر ساقی قدگشود
دانه توران شد دانه مسطوران شد
دانه روزان شد دانه فروزان شد
دانه روژان شد دانه روژین شد
دانه روشن شد، دانه دانا شد،
دانه دینام شد، تمدنی آغاز شد
مِلَّتی ایجاد شد تلاطمی آغاز شد
دانه دیندار شد ریشه داد و شکوفا شد
ریشه اش دست درازی می کرد و چنگ می انداخت
مو به مو، آوند به آوند، رگ به رگ
می مَکید آب غنی از غذاهای مُغَذّی
در مَلاتی پرتَلاطم لَت می داد
ریشه اش را لاتین وار در پاتیل مَلّاته
دانه دانا شد، خِشت می کرد آن غذاهای لاتینه
آتشش پُخته می کرد خِشت ها را
دانه ی دردانه، خاضع به خضوع،
راکع به رکوع، ساجد به سجود
از خَشیَّت خشایار خشتمال شد
دانه از خاک برآمد و سر در سماوات شد
دانه از ساغر ساقی ساقدار شد
دانه در این آشیانه به عیش رسیدُ عاش پَز شد
دانه از پاتیل پر تلاطمِ مَلّاته
لابلای خشت ها مانند یک مُلّای خشتمال
پُر می کرد لاتینی از مَلات را
مُلّا، مالامال از مَلات شد
خِشت به خِشت، روی هم می چید
قد می کشید و شاخ و برگی ساز می کرد
شاخ و برگ ها شکوفه دادند
دانه دانا شد شکوفه داد و شکوفا شدند
از شکاف شکوفه ها میوه ها طلوع کردند.
دانه ی دُردانه، الماس شد
میوه ها از کلام شعله ها،
شعله هایی گرمابخش،
بهر موسی زهارون
حمد کنان چون احمد محمود
آتشی انداختند بر جان وجود
جان وجود شعله ور شد
از میان شعله ها، شعله های گرمابخش
همای رحمت نمایان شد و یاهو گفت
از جان وجود، از کلام الله، از هوهوی یاهو
علی، عالی اعلا پدیدار شد
دانه از آن یاهوی اعلا،
علی را آقای جان دید و علی را آقاجان دید
و از یاهوی علی، جان وجود پُر از هورمون دید
هارمونیکِ جان وجود، به وَجد دید و مجنون دید
در این میان، ستاره ای درخشید و لیلا دید
وَل وَله ای به پا دید، مجنون واله و شیدا دید
لیلا، عاشقِ عشقِ والا دید، ولایتی ایجاد دید، ولایاتِ معشوقِ عشق مولا، صاحب والی دید
مَوالی نمک پرورده و عاشق عشق مولا دید
از میان شعله ها، شعله های واله و شیدا
هُمای سعادت پدیدار گشت و همایون دید
و یان و هَمیان هستی از کتابِ اکباتان هستی
کاتبانی چون حکیمانی از هگمتانه
پُر از هومن و پُر از کاترین دید
کاترین ها و همایون ها، هیاهویی به پا کردند
لیلای مجنون از سرنوشت کاترین و همایون هایش آگاه بود
لیلایِ مجنون، همایون ها و کاترین ها در آغوش
لالایی خواند و دیده ی بودا از هر طرف بیدآر شد
بودایِ داددست، بی قرار و دادرس و دیدآر شد
بودا آتشی انداخت بر جان لیلا
لیلا آتشی انداخت بر جان بودا
آتش عشق کار خودش را کرد
و هو هووی یاهو، یوهّوو شد
لیلای عاشق، خواستگار بودا شد
بودای عاشق، خوشحال و خندان
با دلی راضی، آری گفت و به عشقش رسید
بودا اَرمان اَرمان گویان لیلا را در آغوش گرفت
لیلا در آغوش بودا آرمیده و آرام گرفت
لیلا به آرمانش رسید و مجنونِ لیلی تنها شد
لیلای دلشکسته، دلش غمگین مولا شد،
بودا از غم لیلی دست به کار شد
مجنون در ایوه و ایوان بودا سر به سجده
به مَاْمن و مَأوا رسید و رستگار شد
هُمایون ها، هیهات کنان در هَمیان هستی ماندند
کاترینِ زیبا با دلی ساجد و بیمار سر به صحرا زد
لیلا در آغوش بودا با دلی بی قرار
کاترینش را عاشقانه تماشا می کرد
مجنون با دلی راضی کاترینش را دعا می کرد
کاترین شهر به شهر روستا به روستا
دلش سوخت و یونیزه شد
کتری الکتریکِ کاترین پُر از الکترون های جوشان شد
کتری کاترین پُر از هیدروژن و پُر از انرژی پنهان شد
کِتری کاترین جوشید و خروشید و درختشید
نور خورشید، به شهر و روستا تابید
شهر به شهر روستا به روستا روشن شد
در شهر و روستا، رستم و سودابه نمایان شد
رستم ها رُسْتند و سودابه ها سودآب شدند
و اینگونه بود که صحرای هستی، سینه به سینه
مَفتون الکترون های فُتون، سُهراب شد
فَتّانه، مفتونِ عشق سهراب شد
سهراب سینه اش سوخت و نورانی شد
از نور سینه سهراب، رودابه و نمرود پدیدار شد
رودابه و نمرود عاشق هَمیان مولا شد
چاوُشِ چِشمِ حیات از چشمان فَتّانه و سهراب
جوشید و خروشید و درختشید و پر از فر یاد شد
چاوُش چشم حیات، جاوید و چاویدان شد
چشمهٔ ی شیرینِ دی، در مادرْ قناتِ دایه،
پر از هادی و پر از فر هاد شد
از مرامِ مادرْ قناتِ دایه، فردا به فردا
از باسکول هستی بهمن پدیدار شد
کِیلِ بهمن آک شد و هوا کولاک شد
از کولاک دایه، پِندار بهمن اسپند شد
بهمن مانند دماوند، روسفید و اَسوَد شد
خورشید بر جانِ پاک و سپید اسپند تابید
از مرام مادر قنات دایه، بهمن فَرّ ایمان ما شد
از همت فریمان دماوند دیم آووند و فر آر شد
از برکت دیم آووند از همت فر ایمان
دماوند شهر طاهران و شهر رستم ها شد
بهمن جاری شد و اسفند فروردین شد
فروردین فردین شد و عالم پردیس شد
پردیسِ سهراب شده پُر از لاله و پُر از شقایق شد
فردین در این ره از مرام مادرش کاترین
از برکت بارک الله، در اقصی نقاط،
کترینگی مقدس به راه انداخت
از کترینگ فردین، فروردینِ چشمِ قنات،
همچون فَوّاره ای فَوَران کرد و
از مرام بهمن، جان جانان اسفند شد
از قناتِ آن عالی اعلا اسپند پدیدار شد
گیتی، سِپَندار شد، گیتی زِپندار سَپَندار،
نیک پندار و نیک گفتار و نیک کردار شد
عالم پر از نیکان شد و از این پندار،
پیوندها، پوینده و پایَندار شد
زین پایندگی افزایندگی پدیدار شد
زن زندگی سازندگی آغاز شد
اسپند در قُپّه ی مَشکین ماند
و مشکلی ایجاد شد
و خداوند از جان وجودش
آتشی مقدس انداخت بر پندار سپندار
عطرِ مَشْکِ وجود اسفندیار مُعَطَّر شد
سپندار مهستی شد
و خدا، مست عطر ماهِ هستی شد
اینجا بود که بودای دیبا،
با دستی بر شانه ی لیلا
با دستی دیگر بر گونه،
منتظر شد و
با لبخندی بر لب
زیر سایه ی درختِ مَهَستی
درختی با میوه های علی شاه گویان
میوه هایی منتظر و آمین گویان
میوه های بی قرار میوه های در انتظار
از برای دستی مبارک
دستی از جنسی لطیف
دستی از جنس دست خدا
از برای چیدن از برای نوشیدن
لیلای عاشقش را بوسید و
مشغول تماشای جوشش کتری کاترین ها
کتری لبالب از باده ی عشق، بر روی آتش
در زیر سایه ی درخت مهستی
گیلاس چای، از دست لیلا گرفت
گیلاسی به رنگ خون دل
به خود و لیلای عاشقش، اَحسَنت گفت
و چای نوشید
و هوممم گفت
و خود آوند شد
خداوند شعله ای از شعله های یاهو
آتشی انداخت بر جان جانان
جان دانه مثال جان بابا آدم
از یاهوی آن عالی اعلا مجنون شد
دانه از یاهوی علی، با دلی راضی
حقاًهو و یا من هوو گفت
بودا سبوی مَشکینش را لبالب از باده ی ناب کرد
چشمانِ سهراب شده از باده ی ناب، نگهبان شد
سبو مست باده ی یا من هوو، مشروب شد
دانه در این غنی آباد مشعوف شد
دانه ی شاد و مشعوف، لب از لبش شِکُفتُ
چون بلبلی لبیب از اولولالباب، لبالب
مُقَنّی شد و آباد شد و یوهّوو گفت
( در دنیا؛
دانه اگر دانا شود
دانا اگر دینام شود
دینام اگر دین درک شود
دین را تمدن درک کردن است
درک را اگر کار کردن است
کار را کرامت منتهی است
دین از کرامت منجلیست
دانه از کرامت دُرنا شود
دُرنا از کرامت بُرنا شود
زین مرام و معرفت،
دین را تمدن بهر ماد
ماد را مدینه در کائنات
ماد را مدینه با مُد از مِتُد،
مِتُد را با تدوینی مُدَوَّن در امتداد
در مادیات و کائنات
کائنات را اداره از مادر است
مادر مدیر است، جان را در جهان
دوران را اداره در دیر مغان
جهاندارِ دریا دل و دایر دیار،
سیاست را کیاست از ذکاوت
سیاست را سیستمی با زیستری
بهر زیستان ما در سیستان ما
درایت را با طراوت اداره اندر نهان از تورات ما
نهان را نهفته در تدبیر دل است
دل را دلیل است در لیل شب
دل دل نکن لیلای شب )
( دنیا خلق شد تا دانه در آن کاشته شود نگهداشته شود و برداشته شود )
انسان، کلمه ای که چهارده بُعد در این کلمه نهفته است و از هر بُعدی نیاز به خودشناسی دارد بر همین مبنا سه مقوله هست که هر چه به گذشته برگردیم این سه مقوله به یک ریشه مشترک می رسند. و هر چه به آینده به پیش برویم پراکندگی و شاخ و برگ بیشتری در این سه مقوله ایجاد می شود و آن سه مقوله عبارتند از زبان، نژاد، دین. اینکه عرفا و شعرای ما می گویند بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند بر همین مبناست. و انسان قبل از اینکه خط رو اختراع کنه یک پیشینه ارتباط آوایی یا واژه ای و کلامی داشته است و با آوا و کلام ارتباط برقرار می کرده است. کلام هم برای اینکه ثبت بشه و تفکرات و تجربیات بشر برای نسل های بعد با نوشتن به زنجیر کشیده بشه، نیاز به ایجاد خط در بشر به وجود آمد. خط در ابتدا به صورت نقش و نگار و تصویری از اشیاء و موجودات مثل تصویر درخت شیر و گوزن اسب و آهو و غیره بر روی سنگ ها و دیوار غارها حکاکی یا با رنگ ها نقش اندازی می شده است با گذشت زمان ثبت مفاهیم غیرفیزیکی مثل عشق سرما گرما درد غم شادی دوستی و غیره نیاز دیگری را در بشر ایجاد کرد لذا خطوط نوشتاری زیادی در نقاط مختلف به صورت های قراردادی ایجاد شد. هر منطقه ای از تجمع ساکنین بشر برای هر شکلی از صوت، تحت عنوان حروف که از ابزارهای دهان مثل لب و دندان و حلق و سقف دهان صادر می شد یک نمادی رو قرارداد و نگارگری و نگارش کردند و خط پدیدار شده کامل تر شد. و هر چه گذشت شکل تکاملی تری به خود گرفت و مکالمات آوایی به کمک صورتگری و نگارگری و نگارشِ حروف شکل و شمایل نگارشی به خود گرفت ولی چیز دیگری که هست و باعث شده بشر برای رسیدن به مفاهیم کلمات، علاوه بر زبان ها و گویش ها و لهجه ها دچار سختی هایی بشود خود همین پراکندگی خطوط نگارشی و نقاشی و صورتگری حروف است که باعث شده است، برای تعریف یک کلمه از یک زبان به زبان دیگر، یک جمله با کلی کلمات به موازات همان مفهوم بیاوریم که بتوانیم یک چیزی از آن مفهوم رو درک کنیم. ولی وقتی از رویه تلفظ و آوای کلمات به کلمات در همه زبان ها نگاه می کنیم و کلمات رو به صورت آوایی و ماهیت و ذات حروف که هویت کلمات را ایجاد می کند بررسی می کنیم در این صورت متوجه می شویم که یک زبان به عنوان یک نیای مشترک در کل جوامع بشری وجود دارد. گویی که یک اتحاد مفاهیمی در کلمات وجود دارد که همه این مفاهیم یک نگاه جامع و یک تصویر کامل رو از همه زوایا در انسان ایجاد و به مانند انگشت اشاره ای نگاه انسان رو به یک سمت هدایت می کند. و انسان رو از یک گمراهی در پیدایش معنا و مفهوم و پیدایش هدف زندگی نجات می دهد. این آوای واژه ها و کلمات با توجه به ذاتی که حروف در دل کلمات دارند و ماهیت حروف، هویت کلمات رو ایجاد می کند نشان دهنده یک تفکر هوشمندی جدای از تفکرات بشری در ایجاد کلمات اصیل به این قضیه ورود کرده و کلمات را این چنین حساب شده و هوشمندانه و دقیق خلق کرده است. به طور کلی ارتباط کلامی در بشر به سه دسته زبان گویش و لهجه تقسیم بندی می شود به عنوان مثال یک زبان جامع به نام فارسی وجود دارد و زبان فارسی مثلاً با گویش اصفهانی و گویش اصفهانی با لهجه نجف آبادی. در مقوله زبان کلمات از ریشه و محل صدور حروف از ابزارهای دهانی مثل لب دندان و زبان تا حدود زیادی باهم متفاوت می باشند مثلاً کلمه لاین line در زبان لاتین که در زبان فارسی خط جاده و مسیر گفته می شود. ولی در مقوله گویش همان کلمات با کم و زیاد شدن حروف ولی در لهجه حروف صدادار و مُصَوَّت ها به صورت متفاوت استفاده می شود. مثلاً کلمه home در زبان لاتین و در زبان فارسی خانه گفته می شود و در گویش و لهجه، خانَ و خَنَه و خونه تفاوت زبان گویش و لهجه را می توان پی برد.
نشسته در کنار پنجره
پَهن جَره ای غبار گرفته
در سر سودای سماوات
گیلاس چایی با مُسَمّا بر لب طاقچه
بُخارش پر شور و شیدا با رقصی متین
با چشمانی کم سو و تاریک و غبار گرفته
... [مشاهده متن کامل]
از آنسوی پنجره، از دور دست ها
باد صبا وزیدن گرفت
باران کرامت باریدن گرفت
گرد و غبار، زدودن گرفت
نور تابید نور رسید
از اندرون کوهی بلند،
کوهی رشید در قد قامت اورست
کوهی درخشان در شکل الماس
الماسی مجید، پُر مَجْدُ مژده
الماسی صبور و الماسی زبور
از برای بَذری بُرزو، بذری ریز و مبارز
از برای آریوبرزن ها در کوی و برزن ها
الماسی از جنس بُرزان و وَندان
هَمیانش در اندرون بُرزوَندان
به مانند البرز و الوند،
به مانند زاگرست
با ستیغی سترگ
طالب نفسکشی کوه نورد
از برای دَرنَوَردیدن
کوهی جلیل القدر
با نام جلال الدّین
خواستنی چون دِیْم آوند
از سر تا به پا، از دامنش
جمله ی نوری جمیل،
از چشمه ای چاوید و جوشان
نور نابی از نبی تابید، تن تنابید
تن، از پایین به بالا از بالا به پایین
از دامن به قُلّه، از قُلّه به دامن
کوه را دَر می نَوَردید
از دامنش چشم مشروب شد چشم نوشین شد
چشم روژین شد، چشم روشن شد
چشم تیزبین شد، چشم ریزبین شد
نور هور شد، هوری شور و شیرین
مثال نان و نونی از شیر و آرد و پنیر
نورانی، نیرو بخش و اَردشیر
هور خور شد، خورشید پدیدار شد
خورشید درختشید، شادی خروشید
تَنْ، تَنْ نور شد تن طنین شد تن وطن شد
طیف نور، جمله جمله می تابید
چشمانِ تشنه و عطشان
جرعه جرعه می نوشید
چشم به جمال نور جمیل شد
جمله ای پر نور، از فاصله ای بسیار دور
جمله ای جمیل، کلامی کلیم از عصر قدیم
چون دَوا و اَدویه ای بهر مداوا از داوودی با دوام
قاووتی پُرقووتُ قُوَّت، پُرقِدمتُ باقیمت، با قوام
قِیطاس و قِیطون بهر مُلاقات از دریای لُغات،
به غایت با لیاقت بهر تلقیح و لغایت
قدیری قِیدِ تقدیر، نقد و مقدونی بهر قدرت
قائدی با تَقَیُّد، نقد و مقدونی بهر دِقَّت
در رَه اقدام، قیطران بهر تقدیم با تَقَدُّم
لِقاحی بَهر تَلقیح، عَتیقه، از عَهدی عَتیق
مُوْسیقی بَهر سِیقل از سوق و سوغاتی سَویق
مثال دُ رِ می فا سُ لا سی از سازی دقیق
از کلام اِنَّ شانِئَکَ پُر شأن و نعشه بهر طوطیا
چون نهالی را نشاندن از خاک بالا با نشاء
بهر چشمانی تشنه از نوری لطیف، شَأْنتیا
چون آبی روان و آبی زلال در جویباری،
نوری روان چون جریان راغی از نورون
بهر رونق، در اَرماق ما از عهدی عتیق
مثال باغ و بوستان یا داستان گنجی
در صندوقچه ای زرین از عصر باستان
از برای دَبِستَن در هر دبستان
و آن نور لطیف این جمله بود؛
( ( ( و خداوند متعال، اولین چیزی که خلق کرد
کلام بود ) ) )
تا رسید این مطلب،
مکثی در مغز آمد پدید
چون کوثری، بهر تکثیر
مطلبی آمد برون از اندرون
و اولین کلام، هووو بود
هووو سرازیر شد
اَشکِ عشقِ خدا جاری شد
چون ابری لطیف از ستیغ کوه
از لوح آسمان، لوحی حَمورابین
چون رِفرِنْسی فِرنسین و فانوسین
بهر تَرَقّی از متارکه و ترکیب قطرات
خوش بار و باران، باریدن گرفت
کوه سَرش سپیدان شد
هوا خِویس شد
زمین خیس شد
چزابه ای، برپا شد
چزابه، اروند شد
اروند جاری شد
خوزستان پدیدار شد
اُفتاد در اَندرون ماهوری
ماهوری از جنس آدم
ماهور پُر هوررر شد
هور عبدالله و هورالعظیم هویدا شد
ملک هستی مالامال از کلام و باراک شد
آدم از لطف صاحب کلام، کامل و بارور شد
یاهویی از اندرون آدم هووو گفت
هووو نوشته شد
نوشته نوش شد
آدم نوشین شد
زَم زَمِ زمینِ آدم، در این زمستان
مثال شارژ چرخ چاچی ابراهیم شد
آدم از آن یاهوی اعلا، تَناهو شد
هُویَّتی ایجاد شد
تناهو، نیکان یاهو شد
تن، آوانتاژ گرفت و آوانسیان شد
آدم از آب حیاتِ بودا، دم گرفت
و هَوْرا پدیدار شد
آدم بابا شد
آدم دمادم، ماد و مادام شد و مداوم شد
بابا مدام هِمَّت کرد و مقاوم شد
بابا همیم شد بابا فهیم شد
بابا در حمام هستی مهم و حامی شد
بابای قانع از قونیه تا قائنات، قنیع و مُقَنّی شد
مُقَنّی نَقمی زد و دست به قنوت شد
قَنات غنی شد و هَمیان، پُر از هورر شد.
چشمه ی هور درختشید و خورشید شد
خورشید خروشید، شادی درختشید
از قناتی غنی از قنوتی پُر مَصاف
نقطه به نکته، به صیفه ای با صواب
باغ سیبی، حَلال و شاه پسند
در شکل انجیر و انگور، یا انار
زیتون، لیمو یا که گلابی
شاه توت، اَنبه یا که گیلاس
لیل و سِپِستون یا که پسته ای خندان،
طلوع کرد و مَطْلَعُ طَلعتِ آدم
در این مطالعه، از این طلیعه، طالع شد
و قدحی از حدقه ی نور و انگبین
چون حدیقه ای از تین و زیتون شد
باغ به بَقا افتاد و پالوزتین شد
باغ پالوزتین شده، بنین آدم شد
باغبان، از وان و از بان و از یان
از بیرون و از اندرون در این میان
بیل به دست، دست در کار بود
پا به پایش پیچ و تاب می داد
نور را مثال آبی روان در اندرون این جوب،
این نجیبِ با نجابت با اجابت
نور را مثال امری واجب، مثال آبی زلال
چون مُجابی با جواب
جوب به جوب می کولید
رَفعِ گیر می کرد و برق می تابید
دانه ای بی تاب، دانه ای تشنه،
دانه ای خشک و خاک بَرسر گرفته
تَشْ نهاد و تَشْ گرفته
آب رسید به پایش
زیراکه طُرّه ی دوست تَراوش کرد
و تورابش پُر طراوت شد
تورابش در اَندرون باغ
مثال توبره ای از تورات،
در این تربت، تباری از تورباغ شد
تُرپاق، به بقا افتادُ ایران شد
و خاکِ پودرینه لاتین شد
دانه ی اَرمَن به مُرادش رسید و رادین شد
دَر دانه یِ دُردانه، روزنه ای پدیدار شد
دانه ی پاک و ارمن، روزنی از دل برگُشود
ریشه ای نوشین از روزن دل برنُشود
دانه، ساقه ای از ساغر ساقی قدگشود
دانه توران شد دانه مسطوران شد
دانه روزان شد دانه فروزان شد
دانه روژان شد دانه روژین شد
دانه روشن شد، دانه دانا شد،
دانه دینام شد، تمدنی آغاز شد
مِلَّتی ایجاد شد تلاطمی آغاز شد
دانه دیندار شد ریشه داد و شکوفا شد
ریشه اش دست درازی می کرد و چنگ می انداخت
مو به مو، آوند به آوند، رگ به رگ
می مَکید آب غنی از غذاهای مُغَذّی
در مَلاتی پرتَلاطم لَت می داد
ریشه اش را لاتین وار در پاتیل مَلّاته
دانه دانا شد، خِشت می کرد آن غذاهای لاتینه
آتشش پُخته می کرد خِشت ها را
دانه ی دردانه، خاضع به خضوع،
راکع به رکوع، ساجد به سجود
از خَشیَّت خشایار خشتمال شد
دانه از خاک برآمد و سر در سماوات شد
دانه از ساغر ساقی ساقدار شد
دانه در این آشیانه به عیش رسیدُ عاش پَز شد
دانه از پاتیل پر تلاطمِ مَلّاته
لابلای خشت ها مانند یک مُلّای خشتمال
پُر می کرد لاتینی از مَلات را
مُلّا، مالامال از مَلات شد
خِشت به خِشت، روی هم می چید
قد می کشید و شاخ و برگی ساز می کرد
شاخ و برگ ها شکوفه دادند
دانه دانا شد شکوفه داد و شکوفا شدند
از شکاف شکوفه ها میوه ها طلوع کردند.
دانه ی دُردانه، الماس شد
میوه ها از کلام شعله ها،
شعله هایی گرمابخش،
بهر موسی زهارون
حمد کنان چون احمد محمود
آتشی انداختند بر جان وجود
جان وجود شعله ور شد
از میان شعله ها، شعله های گرمابخش
همای رحمت نمایان شد و یاهو گفت
از جان وجود، از کلام الله، از هوهوی یاهو
علی، عالی اعلا پدیدار شد
دانه از آن یاهوی اعلا،
علی را آقای جان دید و علی را آقاجان دید
و از یاهوی علی، جان وجود پُر از هورمون دید
هارمونیکِ جان وجود، به وَجد دید و مجنون دید
در این میان، ستاره ای درخشید و لیلا دید
وَل وَله ای به پا دید، مجنون واله و شیدا دید
لیلا، عاشقِ عشقِ والا دید، ولایتی ایجاد دید، ولایاتِ معشوقِ عشق مولا، صاحب والی دید
مَوالی نمک پرورده و عاشق عشق مولا دید
از میان شعله ها، شعله های واله و شیدا
هُمای سعادت پدیدار گشت و همایون دید
و یان و هَمیان هستی از کتابِ اکباتان هستی
کاتبانی چون حکیمانی از هگمتانه
پُر از هومن و پُر از کاترین دید
کاترین ها و همایون ها، هیاهویی به پا کردند
لیلای مجنون از سرنوشت کاترین و همایون هایش آگاه بود
لیلایِ مجنون، همایون ها و کاترین ها در آغوش
لالایی خواند و دیده ی بودا از هر طرف بیدآر شد
بودایِ داددست، بی قرار و دادرس و دیدآر شد
بودا آتشی انداخت بر جان لیلا
لیلا آتشی انداخت بر جان بودا
آتش عشق کار خودش را کرد
و هو هووی یاهو، یوهّوو شد
لیلای عاشق، خواستگار بودا شد
بودای عاشق، خوشحال و خندان
با دلی راضی، آری گفت و به عشقش رسید
بودا اَرمان اَرمان گویان لیلا را در آغوش گرفت
لیلا در آغوش بودا آرمیده و آرام گرفت
لیلا به آرمانش رسید و مجنونِ لیلی تنها شد
لیلای دلشکسته، دلش غمگین مولا شد،
بودا از غم لیلی دست به کار شد
مجنون در ایوه و ایوان بودا سر به سجده
به مَاْمن و مَأوا رسید و رستگار شد
هُمایون ها، هیهات کنان در هَمیان هستی ماندند
کاترینِ زیبا با دلی ساجد و بیمار سر به صحرا زد
لیلا در آغوش بودا با دلی بی قرار
کاترینش را عاشقانه تماشا می کرد
مجنون با دلی راضی کاترینش را دعا می کرد
کاترین شهر به شهر روستا به روستا
دلش سوخت و یونیزه شد
کتری الکتریکِ کاترین پُر از الکترون های جوشان شد
کتری کاترین پُر از هیدروژن و پُر از انرژی پنهان شد
کِتری کاترین جوشید و خروشید و درختشید
نور خورشید، به شهر و روستا تابید
شهر به شهر روستا به روستا روشن شد
در شهر و روستا، رستم و سودابه نمایان شد
رستم ها رُسْتند و سودابه ها سودآب شدند
و اینگونه بود که صحرای هستی، سینه به سینه
مَفتون الکترون های فُتون، سُهراب شد
فَتّانه، مفتونِ عشق سهراب شد
سهراب سینه اش سوخت و نورانی شد
از نور سینه سهراب، رودابه و نمرود پدیدار شد
رودابه و نمرود عاشق هَمیان مولا شد
چاوُشِ چِشمِ حیات از چشمان فَتّانه و سهراب
جوشید و خروشید و درختشید و پر از فر یاد شد
چاوُش چشم حیات، جاوید و چاویدان شد
چشمهٔ ی شیرینِ دی، در مادرْ قناتِ دایه،
پر از هادی و پر از فر هاد شد
از مرامِ مادرْ قناتِ دایه، فردا به فردا
از باسکول هستی بهمن پدیدار شد
کِیلِ بهمن آک شد و هوا کولاک شد
از کولاک دایه، پِندار بهمن اسپند شد
بهمن مانند دماوند، روسفید و اَسوَد شد
خورشید بر جانِ پاک و سپید اسپند تابید
از مرام مادر قنات دایه، بهمن فَرّ ایمان ما شد
از همت فریمان دماوند دیم آووند و فر آر شد
از برکت دیم آووند از همت فر ایمان
دماوند شهر طاهران و شهر رستم ها شد
بهمن جاری شد و اسفند فروردین شد
فروردین فردین شد و عالم پردیس شد
پردیسِ سهراب شده پُر از لاله و پُر از شقایق شد
فردین در این ره از مرام مادرش کاترین
از برکت بارک الله، در اقصی نقاط،
کترینگی مقدس به راه انداخت
از کترینگ فردین، فروردینِ چشمِ قنات،
همچون فَوّاره ای فَوَران کرد و
از مرام بهمن، جان جانان اسفند شد
از قناتِ آن عالی اعلا اسپند پدیدار شد
گیتی، سِپَندار شد، گیتی زِپندار سَپَندار،
نیک پندار و نیک گفتار و نیک کردار شد
عالم پر از نیکان شد و از این پندار،
پیوندها، پوینده و پایَندار شد
زین پایندگی افزایندگی پدیدار شد
زن زندگی سازندگی آغاز شد
اسپند در قُپّه ی مَشکین ماند
و مشکلی ایجاد شد
و خداوند از جان وجودش
آتشی مقدس انداخت بر پندار سپندار
عطرِ مَشْکِ وجود اسفندیار مُعَطَّر شد
سپندار مهستی شد
و خدا، مست عطر ماهِ هستی شد
اینجا بود که بودای دیبا،
با دستی بر شانه ی لیلا
با دستی دیگر بر گونه،
منتظر شد و
با لبخندی بر لب
زیر سایه ی درختِ مَهَستی
درختی با میوه های علی شاه گویان
میوه هایی منتظر و آمین گویان
میوه های بی قرار میوه های در انتظار
از برای دستی مبارک
دستی از جنسی لطیف
دستی از جنس دست خدا
از برای چیدن از برای نوشیدن
لیلای عاشقش را بوسید و
مشغول تماشای جوشش کتری کاترین ها
کتری لبالب از باده ی عشق، بر روی آتش
در زیر سایه ی درخت مهستی
گیلاس چای، از دست لیلا گرفت
گیلاسی به رنگ خون دل
به خود و لیلای عاشقش، اَحسَنت گفت
و چای نوشید
و هوممم گفت
و خود آوند شد
خداوند شعله ای از شعله های یاهو
آتشی انداخت بر جان جانان
جان دانه مثال جان بابا آدم
از یاهوی آن عالی اعلا مجنون شد
دانه از یاهوی علی، با دلی راضی
حقاًهو و یا من هوو گفت
بودا سبوی مَشکینش را لبالب از باده ی ناب کرد
چشمانِ سهراب شده از باده ی ناب، نگهبان شد
سبو مست باده ی یا من هوو، مشروب شد
دانه در این غنی آباد مشعوف شد
دانه ی شاد و مشعوف، لب از لبش شِکُفتُ
چون بلبلی لبیب از اولولالباب، لبالب
مُقَنّی شد و آباد شد و یوهّوو گفت
( در دنیا؛
دانه اگر دانا شود
دانا اگر دینام شود
دینام اگر دین درک شود
دین را تمدن درک کردن است
درک را اگر کار کردن است
کار را کرامت منتهی است
دین از کرامت منجلیست
دانه از کرامت دُرنا شود
دُرنا از کرامت بُرنا شود
زین مرام و معرفت،
دین را تمدن بهر ماد
ماد را مدینه در کائنات
ماد را مدینه با مُد از مِتُد،
مِتُد را با تدوینی مُدَوَّن در امتداد
در مادیات و کائنات
کائنات را اداره از مادر است
مادر مدیر است، جان را در جهان
دوران را اداره در دیر مغان
جهاندارِ دریا دل و دایر دیار،
سیاست را کیاست از ذکاوت
سیاست را سیستمی با زیستری
بهر زیستان ما در سیستان ما
درایت را با طراوت اداره اندر نهان از تورات ما
نهان را نهفته در تدبیر دل است
دل را دلیل است در لیل شب
دل دل نکن لیلای شب )
( دنیا خلق شد تا دانه در آن کاشته شود نگهداشته شود و برداشته شود )
انسان، کلمه ای که چهارده بُعد در این کلمه نهفته است و از هر بُعدی نیاز به خودشناسی دارد بر همین مبنا سه مقوله هست که هر چه به گذشته برگردیم این سه مقوله به یک ریشه مشترک می رسند. و هر چه به آینده به پیش برویم پراکندگی و شاخ و برگ بیشتری در این سه مقوله ایجاد می شود و آن سه مقوله عبارتند از زبان، نژاد، دین. اینکه عرفا و شعرای ما می گویند بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند بر همین مبناست. و انسان قبل از اینکه خط رو اختراع کنه یک پیشینه ارتباط آوایی یا واژه ای و کلامی داشته است و با آوا و کلام ارتباط برقرار می کرده است. کلام هم برای اینکه ثبت بشه و تفکرات و تجربیات بشر برای نسل های بعد با نوشتن به زنجیر کشیده بشه، نیاز به ایجاد خط در بشر به وجود آمد. خط در ابتدا به صورت نقش و نگار و تصویری از اشیاء و موجودات مثل تصویر درخت شیر و گوزن اسب و آهو و غیره بر روی سنگ ها و دیوار غارها حکاکی یا با رنگ ها نقش اندازی می شده است با گذشت زمان ثبت مفاهیم غیرفیزیکی مثل عشق سرما گرما درد غم شادی دوستی و غیره نیاز دیگری را در بشر ایجاد کرد لذا خطوط نوشتاری زیادی در نقاط مختلف به صورت های قراردادی ایجاد شد. هر منطقه ای از تجمع ساکنین بشر برای هر شکلی از صوت، تحت عنوان حروف که از ابزارهای دهان مثل لب و دندان و حلق و سقف دهان صادر می شد یک نمادی رو قرارداد و نگارگری و نگارش کردند و خط پدیدار شده کامل تر شد. و هر چه گذشت شکل تکاملی تری به خود گرفت و مکالمات آوایی به کمک صورتگری و نگارگری و نگارشِ حروف شکل و شمایل نگارشی به خود گرفت ولی چیز دیگری که هست و باعث شده بشر برای رسیدن به مفاهیم کلمات، علاوه بر زبان ها و گویش ها و لهجه ها دچار سختی هایی بشود خود همین پراکندگی خطوط نگارشی و نقاشی و صورتگری حروف است که باعث شده است، برای تعریف یک کلمه از یک زبان به زبان دیگر، یک جمله با کلی کلمات به موازات همان مفهوم بیاوریم که بتوانیم یک چیزی از آن مفهوم رو درک کنیم. ولی وقتی از رویه تلفظ و آوای کلمات به کلمات در همه زبان ها نگاه می کنیم و کلمات رو به صورت آوایی و ماهیت و ذات حروف که هویت کلمات را ایجاد می کند بررسی می کنیم در این صورت متوجه می شویم که یک زبان به عنوان یک نیای مشترک در کل جوامع بشری وجود دارد. گویی که یک اتحاد مفاهیمی در کلمات وجود دارد که همه این مفاهیم یک نگاه جامع و یک تصویر کامل رو از همه زوایا در انسان ایجاد و به مانند انگشت اشاره ای نگاه انسان رو به یک سمت هدایت می کند. و انسان رو از یک گمراهی در پیدایش معنا و مفهوم و پیدایش هدف زندگی نجات می دهد. این آوای واژه ها و کلمات با توجه به ذاتی که حروف در دل کلمات دارند و ماهیت حروف، هویت کلمات رو ایجاد می کند نشان دهنده یک تفکر هوشمندی جدای از تفکرات بشری در ایجاد کلمات اصیل به این قضیه ورود کرده و کلمات را این چنین حساب شده و هوشمندانه و دقیق خلق کرده است. به طور کلی ارتباط کلامی در بشر به سه دسته زبان گویش و لهجه تقسیم بندی می شود به عنوان مثال یک زبان جامع به نام فارسی وجود دارد و زبان فارسی مثلاً با گویش اصفهانی و گویش اصفهانی با لهجه نجف آبادی. در مقوله زبان کلمات از ریشه و محل صدور حروف از ابزارهای دهانی مثل لب دندان و زبان تا حدود زیادی باهم متفاوت می باشند مثلاً کلمه لاین line در زبان لاتین که در زبان فارسی خط جاده و مسیر گفته می شود. ولی در مقوله گویش همان کلمات با کم و زیاد شدن حروف ولی در لهجه حروف صدادار و مُصَوَّت ها به صورت متفاوت استفاده می شود. مثلاً کلمه home در زبان لاتین و در زبان فارسی خانه گفته می شود و در گویش و لهجه، خانَ و خَنَه و خونه تفاوت زبان گویش و لهجه را می توان پی برد.
حج:29
ثُمَّ لْیَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَلْیُوفُوا نُذُورَهُمْ وَلْیَطَّوَّفُوا بِالْبَیْتِ** الْعَتِیقِ***
تا [پس از انجام مناسک، ] آلودگی [ظاهری و باطنی] خویش فرو
نهند و به نذرهای خویش وفا کنند و بر آن خانه*** آزاد*** [از
هر مالکیت، ] طواف کنند.
ثُمَّ لْیَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَلْیُوفُوا نُذُورَهُمْ وَلْیَطَّوَّفُوا بِالْبَیْتِ** الْعَتِیقِ***
تا [پس از انجام مناسک، ] آلودگی [ظاهری و باطنی] خویش فرو
نهند و به نذرهای خویش وفا کنند و بر آن خانه*** آزاد*** [از
هر مالکیت، ] طواف کنند.
رسول اکرم ص، او را به این لقب نامیده اند و فرموده اند: ( أَنتَ عَتِیقُ اللَّهِ مِنَ النَّارِ ) یعنی: �تو، عتیق الله ( بنده ی آزاده شده ی خدا ) از آتش هستی. � ابوبکر، پس از آن عتیق نامیده شد.
برخی گفته اند: او، به خاطر زیبایی چهره اش، عتیق نامیده شده است.
... [مشاهده متن کامل]
عده ای نیز گفته اند: نام گذاری او به خاطر پیشینه ی زیاد در خیر و نیکی بوده است
گفته شده به خاطر نجابت و جمال سیمایش، عتیق نامیده شده است.
گفته شده هیچ یک از فرزندان مادر حضرت ابوبکر، زنده نمی ماند. زمانی که مادرش، او را به دنیا آورد، رو به کعبه دعا کرد: �خداوندا! این بچه، عتیق و رهایی یافته ی تو از مرگ است؛ پس او را به من ببخش و برایم زنده اش بدار.
منابع:
- ابوبکر الصدیق از علی طنطاوی، ص46
- الإحسان فی تقریب صحیح ابن حبان ( 15/280 ) اسناد این حدیث، صحیح است.
- روایت ترمذی به شماره ی3679 درالمناقب - السلسلة الصحیحة از آلبانی ( 1574 )
- اصحاب الرسول، ازمحمود المصری ( 1/59 )
- المعجم الکبیر از طبرانی، ( 1/52 )
- الإصابة ( 1/146 )
- المعجم الکبیر ( 1/53 ) و الإصابة ( 1/146 )
برخی گفته اند: او، به خاطر زیبایی چهره اش، عتیق نامیده شده است.
... [مشاهده متن کامل]
عده ای نیز گفته اند: نام گذاری او به خاطر پیشینه ی زیاد در خیر و نیکی بوده است
گفته شده به خاطر نجابت و جمال سیمایش، عتیق نامیده شده است.
گفته شده هیچ یک از فرزندان مادر حضرت ابوبکر، زنده نمی ماند. زمانی که مادرش، او را به دنیا آورد، رو به کعبه دعا کرد: �خداوندا! این بچه، عتیق و رهایی یافته ی تو از مرگ است؛ پس او را به من ببخش و برایم زنده اش بدار.
منابع:
- ابوبکر الصدیق از علی طنطاوی، ص46
- الإحسان فی تقریب صحیح ابن حبان ( 15/280 ) اسناد این حدیث، صحیح است.
- روایت ترمذی به شماره ی3679 درالمناقب - السلسلة الصحیحة از آلبانی ( 1574 )
- اصحاب الرسول، ازمحمود المصری ( 1/59 )
- المعجم الکبیر از طبرانی، ( 1/52 )
- الإصابة ( 1/146 )
- المعجم الکبیر ( 1/53 ) و الإصابة ( 1/146 )
عَتِیق: قدیمی ، بنده آزاد شده، مرد بخشنده، بهترین هر چیزى؛لقب ابوبکر صدیق
پیامبر ابوبکر را به این لقب نامیده اند و فرموده اند:
( أنت عتیق اللّه من النار ) یعنی: تو، عتیق الله ( بنده ی آزاده شده ی خدا ) از آتش جهنم هستی
... [مشاهده متن کامل]
شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمهٔ دوم سده پنجم و نیمهٔ اول سدهٔ ششم اهل غزنین:
سنایی/قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴:
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
پیامبر ابوبکر را به این لقب نامیده اند و فرموده اند:
( أنت عتیق اللّه من النار ) یعنی: تو، عتیق الله ( بنده ی آزاده شده ی خدا ) از آتش جهنم هستی
... [مشاهده متن کامل]
شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمهٔ دوم سده پنجم و نیمهٔ اول سدهٔ ششم اهل غزنین:
سنایی/قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴:
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
- عَتِیق/ الجمع عُتَقَاء و عُتْق: قدیمى، بنده آزاد شده، مرد بخشنده، بهترین هر چیزى؛لقب ابوبکر صدیق ( پیامبر ابوبکر را به این لقب نامیده اند و فرموده اند: ( أنت عتیق اللّه من النار ) یعنی: �تو، عتیق الله ( بنده ی آزاده شده ی خدا ) از آتش هستی. � ابوبکر، پس از آن عتیق نامیده شد ) فرهنگ المعانی و المنجدالابجدی /
... [مشاهده متن کامل]
نمونه در اشعار شعرای معروف:
شرف الشعراء امیر بدرالدّین قوامی خبّاز رازی از شاعران ( شیعه امامی ) معروف نیمه ی اول قرن ششم هجری:
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
================
خواجوی کرمانی از مشاهیر شعرا و عرفای اهل سنت قرن هفتم هجری اهل کرمان است.
1 - دیوان شعر خواجوی کرمانی:
من رافضی نیم که کنم پشت بر عتیق
یا خارجی که روی بتابم ز مرتضی
لیکن اگر بکعبه کنم سجده یا بدیر
باشد مرا بعترة پیغمبر اقتدا
2 - ترکیبات خواجوی کرمانی:
بوده در هجرت ترا صدّیق اکبر یار غار
گشته اسلام از عمر بعد از وفاتت آشکار
سور قرآن مانده از عثمان عفّان استوار
وز علی قانون دین و رسم ملّت برقرار
ساعدین عرش را سبطین معصومت سِوار
بادپای شرع را عمّین مغفورت سوار
باد بر اولاد و اصحاب تو در لیل و نهار
صد هزاران آفرین از حضرت جان آفرین
==============
شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمهٔ دوم سده پنجم و نیمهٔ اول سدهٔ ششم اهل غزنین:
سنایی/قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
***
سنایی/حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه/الباب الثّالث
بود عدل عمر ز بی مکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
=======
سنایی/حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه/الباب العاشر
نه بجست از بلای بدکاری
مصطفی با عتیق در غاری
... [مشاهده متن کامل]
نمونه در اشعار شعرای معروف:
شرف الشعراء امیر بدرالدّین قوامی خبّاز رازی از شاعران ( شیعه امامی ) معروف نیمه ی اول قرن ششم هجری:
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
================
خواجوی کرمانی از مشاهیر شعرا و عرفای اهل سنت قرن هفتم هجری اهل کرمان است.
1 - دیوان شعر خواجوی کرمانی:
من رافضی نیم که کنم پشت بر عتیق
یا خارجی که روی بتابم ز مرتضی
لیکن اگر بکعبه کنم سجده یا بدیر
باشد مرا بعترة پیغمبر اقتدا
2 - ترکیبات خواجوی کرمانی:
بوده در هجرت ترا صدّیق اکبر یار غار
گشته اسلام از عمر بعد از وفاتت آشکار
سور قرآن مانده از عثمان عفّان استوار
وز علی قانون دین و رسم ملّت برقرار
ساعدین عرش را سبطین معصومت سِوار
بادپای شرع را عمّین مغفورت سوار
باد بر اولاد و اصحاب تو در لیل و نهار
صد هزاران آفرین از حضرت جان آفرین
==============
شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمهٔ دوم سده پنجم و نیمهٔ اول سدهٔ ششم اهل غزنین:
سنایی/قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
***
سنایی/حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه/الباب الثّالث
بود عدل عمر ز بی مکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
=======
سنایی/حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه/الباب العاشر
نه بجست از بلای بدکاری
مصطفی با عتیق در غاری
این تورکان موجودات همه چیز خواری هستند از خونخواری تا فرهنگ خواری آخه عتیق را چه جوری به آتماک ربط می دید چون ظاهرشان شبیه همه ؟ پس تورکان آتماک را نداشتن از عتیق گرفتن
عتیق الله
محمدی
محمدی
واژه ای هند و اروپایی است که با آنتیک همخانواده است
یکی از معانی عتیق قدیم است ، چنانکه راغب در مفردات می گوید : العتیق المتقدم فی الزمان او المکان او الرتبه : عتیق چیزی است که از نظر زمان یا مکان و یا مرتبه متقدم باشد .
عتیق؛ پیرمرد
عتیقه؛ پیرزن
عتیقه؛ پیرزن
کلمه "عتیق" از فعل ترکی atmak به معنی انداختن ، دور انداختن ( وسایل و اشیا کهنه و. . . ) ، ول کردن ، رها کردن ، ترک کردن ( فرد یا شخصی و یا مکان و. . ) ، آزاد و بی صاحب رها کردن ( حیوان و. . . ) ، متروک و بی سکنه گذاشتن ( بنا و. . . ) و. . . گرفته شده است .
... [مشاهده متن کامل]
از آن مشتق "atık" به دست می آید که به معنی انداخته شده ، دور انداخته شده ، ول شده ، رها شده ، آزاد به حال خود رها شده ، بی صاحب ول شده ، آزاد ، متروک و خالی گذاشته شده ، کهنه ، قدیمی ( و به درد نخور ) و. . . می باشد که به شکل "عتیق" و با کمی تغییر مثبت در معنا بامعانی چون قدیمی ( ولی با ارزش ) ، کهنه ( و با ارزش ) ، بی صاحب ، بی مالک ، آزاد ، آزاد شده ، قدیمی و مقدس ، برگزیده و. . . ، وارد عربی شده است.
... [مشاهده متن کامل]
از آن مشتق "atık" به دست می آید که به معنی انداخته شده ، دور انداخته شده ، ول شده ، رها شده ، آزاد به حال خود رها شده ، بی صاحب ول شده ، آزاد ، متروک و خالی گذاشته شده ، کهنه ، قدیمی ( و به درد نخور ) و. . . می باشد که به شکل "عتیق" و با کمی تغییر مثبت در معنا بامعانی چون قدیمی ( ولی با ارزش ) ، کهنه ( و با ارزش ) ، بی صاحب ، بی مالک ، آزاد ، آزاد شده ، قدیمی و مقدس ، برگزیده و. . . ، وارد عربی شده است.
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)