عبود

لغت نامه دهخدا

عبود. [ ع ُ ]( ع اِ ) ج ِ عبد. ( اقرب الموارد ). رجوع به عبد شود.

عبود. [ ع َب ْ بو ] ( اِخ ) مرد افسانه ای بسیارخواب که هفت سال در جای هیزم کشی خود در خواب بود، و در حدیث آمده است نخستین مردی که وارد بهشت شود مرد سیاهی است بنام عبود. این اشارت به این حکایت است که خدا پیامبری را برای راهنمائی مردم قریه ای بفرستاد هیچ یک بدان نگرویدند مگر مرد سیاهی ، از این جهت قومش چاهی بکندند و او را در آن بینداختند و سنگی بزرگ بدرب آن گذاردند آن مرد از چاه بیرون میشد و جهت گذران زندگی هیزم کنده میفروخت و از بهای آن غذا و شراب تهیه ومجدداً بدان چاه میرفت. روزی پس از تهیه هیزم جهت استراحت نشست و بی اختیار سر او به یک طرف رفت و هفت سال بخواب رفت سپس از خواب بیدار شد در حالی که نمیدانست چه ساعتی از روز بخواب شده است ، به ده رفت پیامبر را بدانجا نیافت از حال أسود ( مرد سیاه ) پرسید پاسخ دادند نمیدانیم کجا است. از اینجا ضرب المثل شد برای کسی که خواب آن طولانی باشد. ( از منتهی الارب ).

عبود. [ ع َ ب ُ وَ ] ( اِخ ) کوهی است. ( منتهی الارب ). زمخشری گوید عبود و صَغَر دو کوهند بین مدینه و سیاله که یکی بر دیگری نگرد و راه مدینه از میان آن دو رد میشود. ابن مناذر شاعر گوید: عبود کوهی است بشام. ابوبکربن مولی گوید: کوهی است بین سیاله و مَلَل. ( از اللباب ) ( از معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

کوهی است

پیشنهاد کاربران

سخن داستان
عبودمردصبورودل سفیدوپرازشجاعت وخشن میباشد درودبه عبودشجاع

بپرس