عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را.
خاقانی.
ای عشق تو کشته عارف و عامی راسودای تو گم کرده نکونامی را
ذوق لب میگون تو آورده برون
از صومعه بایزید بسطامی را.
بایزیدبسطامی.
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاطز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.
سعدی.
|| مقابل عَلوی. سید : غریق منت احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی.
سوزنی.
عامی. [ عامی ی می ی ] ( ع ص ) نبت ٌ عامی ؛ گیاه خشک یکساله. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
عامی. [ عام می ] ( ع ص نسبی ) منسوب است به عامه ، ضد خاصه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).