عارم

لغت نامه دهخدا

عارم. [ رِ ] ( ع ص ) سخت و شدید. || سخت سرد: یوم عارم ؛ روز سخت سرد. || پلید. رجل عارم ؛ مرد پلید. || شوخ. ( منتهی الارب ). || صبی عارم ؛ کودک شادمان. ( ناظم الاطباء ).

عارم. [ رِ ] ( اِخ ) نام مردی است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || نام اسب منذربن اعلم. || سجن عارم ؛ زندانی است در کوفه که عبداﷲبن زبیر را در آن زندانی کردند. ( منتهی الارب ).

عارم. [ رِ ] ( اِخ ) لقب ابوعثمان محمدبن فضل بصری.

عارم. [ رِ ] ( اِخ ) ابن ابی سلم. بطنی از مرهبة بن دعام از صعب بن دوْمان بن بَکیل از قحطانیه است. ( معجم قبائل العرب ج 2 ص 701 ).

فرهنگ فارسی

ابن ابی سلم بطنی از مرهبه بن دعام از صعب بن دومان و بن بکیل است .

پیشنهاد کاربران

سوختن و تابیدن شدید خورشید را میگویند الشمس عارمة خورشید به شدت می تابد و میسوزاند

بپرس