عادت کردن. [ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) خوی گرفتن. معتاد شدن : چشم عادت کرده با دیدار دوست حیف باشد بعد از او بر دیگری.سعدی.
( مصدر ) ۱ - خو کردن به چیزی خوگر شدن معتاد شدن. ۲ - معمول گشتن متداول شدن . ۳ - انس گرفتن به الفت گرفتن به .
تُر کِردِن؛ دمزیده وابیدِن؛ مُر کردن؛ مُره بستِن؛ پی یَه چینه به خو مالیدن ( ورساییدن ) ؛ اَو یَه چینه به خو ریدن؛ ساسه ور خو وَندِن
تدربit is typical of somebody to do somethinggrow accustomed toاست عادهI'm accustom to . . . عادت کردم به. . . orI used to. . . عادت داشتم به. . .به تورکی آلیشمق Alişmakبه ترکی آلیشمق AlişmakInureآموخته شدنGetting used to+ عکس و لینک