عاجز ماندن

لغت نامه دهخدا

عاجز ماندن. [ ج ِ دَ ] ( مص مرکب ) ناتوان شدن. درماندن :
قامتی داری که سحری میکند
کاندران عاجز بماند سامری.
سعدی.
جهان آن تو و تو مانده عاجز
ز تو محروم تر کس دیده هرگز.
شبستری.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ناتوان ماندن درمانده شدن .

پیشنهاد کاربران

بپرس