کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم.
فرخی.
هرکه او را بستاید بنسوزد دهنش ور دهان پر کند از آتش مانند ظلیم.
فرخی.
عادت و رسم این گروه ظلوم نیک ماند چو بنگری به ظلیم.
ابوحنیفه اسکافی.
به دار دنیا چون برفروخت آتش ظلم سکار آن به جهنم همی خورد چو ظلیم.
سوزنی.
فقیه عامی خواند ورا وعامه فقیه به هر دونام بود بهره مند همچو ظلیم.
سوزنی.
|| خاک زمین مظلومة، أی محفورة. || شیر که پیش از جغرات شدن بخورند. ماست نرسیده. || ( اِخ ) نام چندین اسب معروف.ظلیم. [ ظَ ] ( ع ص ) مظلوم. ستمدیده.
ظلیم. [ ظِل ْ لی ] ( ع ص ) بسیارستم.ظلوم. ظلاّم. رجل ظلیم ؛ کثیرالظلم. ( مهذب الاسماء ).
ظلیم. [ ظُ ل َ ] ( اِخ ) جایگاهی است در یمن و ذوظلیم از ملوک حِمْیَر منسوب بدانجاست.
ظلیم. [ ظُ ل َ ] ( اِخ ) ابن حطیط. محدث است.
ظلیم. [ ظُ ل َ ] ( اِخ ) ابن حنظلةبن مالک بن مرةبن مالک بن زیدمناةبن تمیم ، و ظلیم لقب اوست. ( تاج العروس ). || یکی از بطنهای براجم و از ایشان است حکم بن عبداﷲبن عدن بن ظلیم شاعر.
ظلیم. [ ظَ ] ( اِخ ) وادیی است در نجد :
من دیار کأنهن رسوم
لسلیمی برامة فتریم
اقفر الخِب ُ من منازل اسما -
ءَ فجنبا مقلص فظلیم.
ابودؤاد الایادی ( از معجم البلدان ).
ظلیم. [ ظَ ] ( اِخ ) ( الَ... ) آخرالنهر . نام ستاره ای از قدر اول بیرون صورت نهر .
ظلیم. [ ظَ ] ( اِخ ) مولی عبداﷲبن سعد. تابعی است.