طیر


مترادف طیر: پرنده، طایر، مرغ

برابر پارسی: پرنده، مرغ

معنی انگلیسی:
bird

لغت نامه دهخدا

طیر. [ طَ ] ( ع مص ) پریدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). یقال : طار طیراً و طیراناً و طیرورةً؛ پرید. || شتافتن. ( زوزنی ). || ( اِ ) مقابل وحش. پرنده. مرغ. طائر. پَروَر. ج ، طیور، اطیار. ( منتهی الارب ). || ج ِ طائر. ( منتهی الارب ) ( زمخشری ). مرغان. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). این لفظ جمع و مفرد هر دو آمده است. و در شکرستان نوشته که : طیر اسم جمع است. احیاناً بر واحد نیز اطلاق کنند. ( غیاث اللغات ). و فی الحدیث : و کان علی رؤسهم الطیر؛ ای ساکنون هیبة، و اصله ان الغراب یقع علی رأس البعیر فیلقط منه القراد فلایتحرک البعیر لئلاینفر عنه الغراب. ( منتهی الارب ). و رجوع به طائر شود. قوله تعالی : و ارسل علیهم طیراً ابابیل ؛ بر ایشان فرستاد مرغان ، و لفظ او هم جنس است و جمع را بشاید، واحدها طائر علی طریقة راکب و رکب و صاحب و صحب. ( از الفیل تفسیر ابوالفتوح ). طیر ابادید؛ مرغان پراکنده. ( مهذب الاسماء ). اسم جنس حیوان پرنده است و جمع آن طیور و اطیار آمده و از آنچه صاحب حوصله و قانصه است و عقب پای آن خار دارد و مابین انگشتان پای آن پرده دار باشد مانند پای مرغابی و بط و در حین پرواز دف آن زیاده از صف آن باشد یعنی پرها را بسیار حرکت دهند و با هم زنند، حلال گوشت است و باقی همه حرام. ( فهرست مخزن الادویه ) :
نماند جانور از وحش و طیر و ماهی و مور
که بر فلک نشداز بیمرادی افغانش.
( گلستان ).
|| چتر. شطر: و السلطان هنالک یعرف بالشطر [ چتر ] الذی یرفع فوق رأسه. ( رحلة ابن بطوطة ). || ( اِخ ) دَبَران . ( ستاره ) الطیر . و رجوع به شعوری ج 2 ص 163 شود.

طیر. ( اِخ ) موضعی است. ( منتهی الارب ). جایگاهی است که عرب را در آن محل واقعه ای رخ داده و روز واقعه یکی از ایام تاریخی عرب بشمار است. ( معجم البلدان ).

طیر. [ طَ ] ( اِخ ) ( الَ... ) نام محلی که آن را رکن هم میگفته اند. رجوع به الجماهر بیرونی ص 271 شود.

فرهنگ فارسی

جمع طائر به معنی پرنده
۱ - پریدن پرواز کردن . ۲ - جمع طایر ( طائر ) پرندگان . ۳ - به طور مفرد به معنی پرنده استعمال می شود یک فرد از پرندگان . توضیح این کلمه هم جمع و هم مفرد آمده .
نام محلی که آنرا رکن هم میگفته اند

فرهنگ معین

(طَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) پریدن . ۲ - ج . طایر، پرندگان .

فرهنگ عمید

۱. پرواز کردن، پریدن.
۲. (اسم ) [جمعِ طائر] = طایر
۳. (اسم ) پرنده.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی طَّیْرِ: پرنده (گاهی که منظور از آن جنس پرندگان باشد با آن مانند صیغه جمع برخورد می شود مانند عبارت "وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ ﭐلْجِبَالَ یُسَبِّحْنَ وَﭐلطَّیْرَ " )
معنی تَطَیَّرْنَا: به شومی و فال بد گرفتیم(در اصل "طیر" مرغی مانند کلاغ است که عرب با دیدن آن فال بد میزد ، و سپس مورد استعمالش را توسعه دادند و به هر چیزی که با آن فال بد زده میشود طیر گفتند ، و چه بسا که در حوادث آینده بشر نیز استعمال میکنند ، و چه بسا بخت بد اشخاصی...
معنی یَطَّیَّرُواْ: فال بد میزدند - شوم می شمردند (در اصل "طیر" مرغی مانند کلاغ است که عرب با دیدن آن فال بد میزد ، و سپس مورد استعمالش را توسعه دادند و به هر چیزی که با آن فال بد زده میشود طیر گفتند ، و چه بسا که در حوادث آینده بشر نیز استعمال میکنند ، و چه بسا بخت بد...
معنی یُوزَعُونَ: در جای خود نگهداری می شوند به نحوی که با دیگران تداخل نکنند (کلمه یوزعون از ماده وزع به معنای منع است و یا به قول بعضی دیگر ، به معنای حبس میباشد و معنای آیه به طوری که گفتهاند : این است که برای سلیمان لشکرش جمع شد ، لشکرها که از جن و انس و طیر بودند...
ریشه کلمه:
طیر (۲۸ بار)

«طَیْر» از مادّه «طَیَران» جمع «طائر» است، و لذا فعل و وصف آن به صورت جمع آمده و این که بعضی تصور کرده اند «طیر» مفرد است بر خلاف تصریح ارباب لغت می باشد.

پیشنهاد کاربران

مَنطقُ الطِّیر طریقت
به سبک مینایی؛
به نام خودآوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکی نبود
در این بود و نبود
فقط خدا بود که بودا بود
همه بودند ولی هیچکی هیچی نبود
...
[مشاهده متن کامل]

هرکی به خدا وصل بود همه چی بود
در این گنبد گردون،
زیر گنبد آسمون؛
در این جولانگاه
در این جالیزار،
زدشتی سپید، عَطّار، پر از نور و پر از هور
از کران تا بی کران جام جم را از جماران تا جمکران
جمعی از عَجَم ها بود، نوش آب هور
هوری از جم در تکثیر کاخ کسراها
پر از جمشید پر از مهشید پر از خورشید
پر از فردین فریدون، فرشاد یا که فرشید
در این جغرافیا فرهنگش هنگ و آهنگی،
زفروردین تا به اسفند، فرآبانی
مُسَجَّع، جَعْ فَری مُجعِد،
نَفیرش جَعده ای صادق
مُسَجَّع جاده ای مُجْعِد،
پُر از آزاد پُر از عِزَّت پُر از حاذق
بِسانِ مِهوَری بحردستان، پُر از دستهور
پُر از هاجرهای مهجور در این جمهور
پُر از روح و پُر از ریحان، پُر از نیکان
در این کشمیر پُر از اکسیر پُر از سبحان
دی آری بود آبان و بهمن، زفروردین تا به اسفند
شرق و غربش، پُر از دانه پُر از قُپّه پر از اسپند
اقصی نقاطش پر از شعر و پر از آهنگ
پُر از آواز، پُر از پوشش های رنگارنگ
شب و روزش را، از به گِرد خود در گردش
فصل به فصل به گِردِ خورشیدی پُر درخشش،
مثال مجنون، لیلی را به گِردَش، ماه می گشت
نور در قلب و آب بر سر و پای در آب و سر پُر پَند
روانی بالغ، کاسپین، قبضی بهر کاسب، راه باز و چشم روشن
صبایش را تا ثُرَیّا، نسیمی، صبوح و با صواب
پُر از جاری پر از ساری، درختانش پر از سُرّی
سَری بود و سامانی، مَسِرَّت را ساری و مُسری
مُقَنّی را از قُنوتش، قناتی بود تَسَری بخش
پُر از دِیْ آر و اسفندیار، پُر از بهمن
پَرنیانی بود در این ایران در این شیروان
تُربتش را تورآبی بود، پر از تورباغ
دشتی پر از شَطّ و پر از شطرنج
پُر از آب و پُر از باغ و پُر از گنج
پر از سیب و سپیدی، سپیدی اش پُر از سهراب
سپیدی را سپاهی بود، دی آری بود سپیدستان
در این دشتِ پر از یاور، چُغوکی با گردنی طوقی
نازنین، نازک بدن، خوش ناز و نغمه، غزل زیبا زطوقش
ولی ناباغ، بی نابغه، بُغ کرده بی ناز و نغمه
بنشسته در چوغش، در این کشمیر، بی عشوه، بی کِرشمه
دَماغی پُر دَمَغ، چون چوغا به خود در برگرفته
به چوغ و آلاچیقش، بی رَمَق بی ارمغان
با بال و پر ولی بی بال و پر،
بی خبر از خود، بی خبر از هر کجا
چرا؟ چون؛
نظر انداخت، با حسرت
به گُنجِ کمگُنجُ گنجایشْ، زگنجشک
با چشمی بُهت کرده، گُنجِشکَکِ ما، هِیبتش همچون عقابی
چغوک خوشگل، چغوک کم چِگُل ولی پَژگل
بکرد صدها هوس، بدید خود را اَسیری،
مثال مَحبوسی در این مَحبَس
نفس تنگ شد قفس تنگ شد
نظر با بُغض و نگاری غمباد کرده
بکَرد از یا کریم با شِکوه، صدها گلایه
چرا من اینچنین و او آنچنان
ولی گُنجشکَکِ کَمگُنج و گُنجایش
غافل زحالِ خود، زحالِ این چوغوک نازک بدن
از تَحَیُّر از سر کنجکاوی، زگُنجش
بدید در آن بالا بالاتر از خود، در کنار پنجره
طوطی اورنگ، خوشرنگ و خوشگل
گنجشکَکِ تحت تأثیر زصحنه با آهی از نهادش
نهادی نَهفته اندر میان از مُغاکش.
پَر و بالش شکست، تحت تَأثیر، از این صحنه
فراموشَشْ زشاه و شاه گَردی، دِلَش بُغ کرد، بِشُد شَهنه
بِکَرد صدها هوس، نفس تنگ شد قفس تنگ شد
بگفت، ای یا کریم چرا من اینچنین و او آنچنان
طوطی گلرخ، خوش نقش و خوش رخ،
طوطی طوبا، توبا زتابش، مهشید و مه رخ
طوطی رنگین کمان رنگین سرشت سرخاب سفیدآب
طوطیِ خوش آب و خوشگل مُنْعِمْ زمهراب
دورتادور، به گِردَش، خوشگوار و دل نشین
آب و اَرزن ها، از هر مدل با دون های رنگین
ولی مَحبوس و مَحروم، زعزت، زآزادی، زپرواز
طوطی مسرور و مشعوف، طوطی زیبا و پُرناز
به ناگه، بدید از پنجره از پشت توری از اندرونی
آن پایینتر، زیباتر از خود، طاووسی بهتر زطوطی
مُؤَثر شد از این صحنه
دلش بشکست و اشکش مثال جوی روان شد
بِکَرد صَدها هَوَس، نفس تنگ شد قفس تنگ شد
با دلی بشکسته رو کرد به آن بالای اندرونی
بگفتا ای یاکریم چرا او آنچنان و من اینچنین
طاووس اورنگ، رنگین کمان، رنگین سرشت
پر و بالش زیبا و زینب، فضا را چون بهشت
مشغول خودنمایی و خودستایی بر پائین تر از خود
خودنمایی ها و خودستایی ها می کرد بر کوچک تر از خود
غرق در شادی، آراذیل با بالا بلندی
با ناز و عشوه با بلوندی و لَوندی
گرفتار در این خودنمائی ها و خودستائی ها
به ناگه بدید بالاتر از خود، گروهی از کلاغان
با اَصواتی، پُر شور شیدا، شاد و شادتر از خود
طاووس خودستوده، خودستایشگر، از خودراضی
دلش ریخت و موثر شد، از این صحنه
بگفت ای یاکریم، چرا من اینچنین و او آنچنان
طاووس خوشرنگ، خوش آب و خوشگل
پَر و بالش گِلیم چون گُلی از گیلو گلان
سِپِهر آسمان را، بدید سپاهی از سیاهی
کلاغانی آزاد و شاد، پر قیل و قال و پُرهیاهو
کلاغانی به دور از مرامُ هوهوی طیهو
کلاغانی به دور از مرامِ هُدهُدِ هادیِ حق جو
کلاغانی ناهنجار و آهنگ ساز و ناهم آهنگ
سپیدی صفحه، لوح آسمان را،
چون مَحشری، پُرحَشر و حاشور
مثال مَنشوری پر نَشْر و ناشور
غرق در تماشا بود که طاووس
بدید جلوتر از همه کلاغی یوذی
در تعقیب کبوتر در شکل زاغی
کبوتر پُر جَست و خیز، ملخ در منغار گرفته
کبوتر زیبا، تا کُنْهِ مُغاک، ملخ در منغارگرفته
گریزان از کلاغان، مأمنی را بَهر صَرف روزی
نوش آن ملخ با عِشقَش، بهتر زطاووس، یاکه طوطی
عشقی منتظر، بَغ بَغویش، نَصری مُسَجَّع، صادق
چون صوتی مُصَوَّت خوش صدا، ولی صامت
در تعقیب بودند غارغار کنان سپاهی از سیاهی
که ناگه بدید از آن میان یک سَلّاف کلاغی،
کلاغ قُلَّک صِفَت، بدور از معرفت
بدید در آن بالا، شهابی آتشین
شهابی پر رعد و برق،
قوشی همچو قرقی
صائقه، صائق،
بر بینوا آن کبوتر بی نور و برقی
کلاغ لاشخور و مفت خور، کلاغ پُفیوذِ یوذی
کلاغ نانجیب و بی جُنب و جوشش بهر روزی
تا پَری، از پَرها بِجُنبید آن دزد موزی
بدید پَر و پا کبوتر، آن نگون بخت،
ملخ را با کبوتر پَرپَرکُنان در چنگال قرقی
کلاغان با تعجب با تَحَیُّر با شِگفتی
زسرعت، زچالاکی، از برق و رَعدِ قرقی
بیفتاد اختلاف در آن بالا در آن بین
که تو کَردی، تو بودی که نجنبیدی
زدند برهم، بِشُد بدتر،
غارغارکنان آن آهنگ ناهنجار
قرقی تیزچشمِ تیزپرواز و خوشبخت
قرقیِ چابُک، کبوتر روزی و جان سخت
قرقیِ کبوتر به چنگال در برگرفته
جیغ شادی را بر کلاغان، از آسمان می داد سَر
به ناگه بدید سایه ای را بر سر خود
بدید بالاتر از خود، بالاتر زتیغ کوه
عقابی مطمئن، با تُمَأنینه با صلابت در اوج شکوه
قرقی شاد و مسرور، قرقیِ پُر جوغ و جیغ
قرقی مُشرف به هر چوغ و آلاچیغ
مؤَثر شد از این صحنه
کشید آهی از نهادش، آهی پُر سوز و پُر گُداز
غافل از شاهین وجود، شاهین پُرشَهد و شُهود
با شهد شاهانه فراموشش زشاه و شاه گَردی
بگفتا ای یا کریم چرا من اینچنین او آنچنان
عقابِ با وقار و پُر شُکوه و پُرچِگالی
ولی بی جاری ثقیل، زسنگینی، در اوج بی حالی
عقابِ تیز چشمُ با صلابت، با صُلبِ سینه
هِن هِن کنان هِم هِم کنان از عمق سینه
در اوج بود که ناگه
بدید بالاتر از بالا، بالاتر از اوج
گروهی از کرکسان در آن بالا، بالاتر از خود
حلقه ای مُدَوَر، گرداگرد به چرخش
عقاب با وقار با صلب سینه
مؤَثر شد از این صحنه
عقاب با وقار با صلب سینه
فراموشش زشاه و شاه گردی
بگفتا ای یاکریم
چرا من اینچنین او آنچنان
کرکسان در آن بالا مثال حلقه ای چرخان
به دنبال لاشه ای در این پایین از آن بالا
مثال حلقه ای گرداگرد، گِرد و گَردان
بالا بودند بالاتر از اوج
در اوج آسمان که ناگه
بدید یکی از کرکسان
زینب چُغوکی، نرم و نازک،
در سپیدستان با گردنی با نقش طوقی
چغوکی نازنین نازک بدن، پایین تر از پایینِ پایش
بنشسته در مأمنِ خود، غرق در اَمن و آسایش
در مُغاک آن چُغاک، بی دغدغه در اوج آرامش
کرکس خسته، بدن سنگین، تحت تأثیر، زصحنه
دماغش شد دَمَغ، با دلی بی باغ کرده
شروع کرد نِق نِق و دلش پُر شد، از گلایه
کرکس بی کاروکس کرکس لاشخور
کرکس مفت خور، قُرُّمساق بی ریشه
شروع کرد نق نقو، دلش پر شد از گلایه
نق نق کنان، غرغر کنان،
پر و بالی بر آسمان قفل کرده با دلی غافل
پهن پیکر، آسمان را پَر و بالش همچو حائل
ولی گیتی زمین در زیر بال و پر، به هر ساحل
کرکس نق نقو، کرکس تیز چشم
پهن پیکر ولی کور دل
دماغی پُردَمَغ، ناچاق و باد کرده
باغرور و خودبزرگ بینی با تَکَّبُر
بگفت با زُمُختی با کُلُفتی با دلی پُر،
بگفت با نِق نِق و با تیر و طَعنه،
بفرما ای خدا! بفرما یاکریم! بفرما ای با مرام!
چغوکی پوچ و پِچِّک، اینچنین در ناز و نعمت
منِ با این همه هیبت،
بَهرِ روزی کنم پرواز تا اوج،
با زور و زحمت
بگفتند و بگفتند و بگفتند
تا به اینکه؛
دلبر، زکَرم به دلبری بَرآمد
ندا آمد برآنها، از سپهر تیزرو،
تک به تک سینه به سینه
از فراز آسمان از سپهرآئینِ اندرونی:
بفرمود؛
صحبتی بهر تصحیح،
زصِحَّت با نصیحت
وضوعی با موعظه،
اِنتِقادی بَهر نَقد
هان، ای های من، تنهای من، زیبای من
آری ای پرنده، آری ای نازنینم
منم آن مرغ حق، منم دادار دادگر
رَمق آری در جسم و در جان تو
راقی بهر روقن، نوری در رونق اَرماق تو
منم دوست، منم جانان، منم جان در تن تو
منم آریا، منم یاور، منم بایار، منم یاردان
منم آریامهر،
منم الله اکبر
منم آن عالی اعلا
منم هورای هورامان،
منم آن سَرو جاویدان
منم آن اَهورا مزدای جاویدان،
منم، آن هورِ خورشید را درخشش
به هر بامداد، به هر بوم و به هر بام
منم از وان و از بان، مثال استیر و استار
در این ایران تو را با مِهر نگهبان
منم آن بانه بان، در این گوی و در این میدان
منم دادارِ دادپَر، منم پَرهنگ، منم آن هادیِ پَرهاد
منم فرهنگ، منم آهنگ، منم پرواز
منم شیرِ در این بیشه، در این وان و در این شیروان
منم رونقْ، روانِ نور، به هر وان و به هر بان
مَأوا و مأمن به هر اِیْوَه به هر ایوان
منم آن فَنُّ و پَن، پَندی در این پِندار
منم آن حیدر کرار، کریم نیک کردار
منم آن هادی حیدر، منم کَرّار پُرتِکرار
میان اَندر میان، منم آن مینوی میناوند
منم آن آقِ اقیانوس، منم قُقْ نوش، منم آغوش
منم آن یان یونسکو، منم یونوش منم یونوس
منم آن علم لَدُنّی منم آن عَلّامه دَهْر
منم شازند منم فارسی منم دینامِ دیناوند
منم آن کَدِّ یمین، کاتولیک و کادیلاک آمدم
همینک، بگشای همیان سینه، ای کودکم
فراخ کن، فرُّخَم! وسیع کن همیان سینه
به پیش آر دستانت
منم! من! دارا و دلدار و دریا دلم
دُرّی بخواه، ای دانه ام دُردانه ام
به پیش آر هَمیانت ای هُمایون
که من همان هانِ هَمیانم
منم آن دُرّ دریا را طراوت
منم آن دُرّ دریا را درایت
به هر جایی به هر سویی
دُرّ دریا را چون یونیزی
بهر آند یا که کاتد در میانم
بفرما، چه گویی!؟ ای هستی من.
کدام نامرد، پر و بالَت شکسته
چَمِّ من، پَرهای توست ای پرچم من
از ملخ جَستَک های آنان تو دلخوری؟
از اَزل، اَبد در کار است، مَکن تو دلخوری
چقدر خواهی بهر پُر کردن مُغ
چقدر خواهی بهر پُر کردن چُغ
بفرما، با دستی بر چَشم
کریم روزگار! کریم بامرام!
کریم دلنواز، پُر ناز هستی
بدید و بداد جواب ها با مُجاب،
با مُحبت با اُنس و اُلفَت
اتفاق را اِتِّفاگ با گفتگو،
در اوج رَحمت
با محبت با مَوَدَّت با فُتُوَّت
بر تک تک آنها مجالی،
آن حبیب و آن دوا و آن داوود
ادویه را دواها بود به هر وادی از پیشداد داوود،
آن دلاور آن هادی حیدر آن حیدر کرّار
شنید از هر طرف نیش و کنایه
بدید از هر طرف گُلانی پُرگِلایه
بدید از هر طرف کمانها با تیر و طَعنه
پرندگان سَلّاف ولی دیگربین
پرندگان طوطی صفت، بدور از معرفت
زَخمه ها بر جان قلبش می کشیدند
از آن و از این
کریم روزگار،
بگفتا با مُحِبَّت با صَبوری
بگفت، این دلاور، دلدار صاحب دل،
با لطافت، با دلیری، با نرمیِ دل،
چرا با من لجوجی،
مکن خود را کَج و مَعوَج
مگر تو یَعجوج و مَعجوجی
مگر تو در این گیتی، عوجی عَجوجی
مرام و فَرّ تو، مرام پرواز پرستی است ای پرستو
مرام ما تا اَبَد زفرودین تا منتهی فَروَهر،
به هر گوهر در هر کُنج و پَستو
پَری ها را پرورش از فَرورش در کُنْهِ هستی است
پر و بال دادمت مرا بنگری در هر کوی و برزن
خوراکی های رنگین، هرطرف، از دان و ارزن
نه آنکه به دنبال روزی، با این فراوانی
در این منقار، در آن منقار، یا به هر غاری
مغرور و نانجیب، بی جنب و جوش،
آراذیل و اوباش بهر روزی، خودرا بگردانی
اَرزَنی را با راهزنی از آن و از این، بستانی
غافل زشاهین وجود، زشاه و شاه گردی
کبوتر یاهردیگری، با نیرنگ یا به زور،
مثال اَراذل یا که اوباش، بِستانی و شادگردی
روشنت کردم تا به خاموشی
دلی را گرم، نه آنکه بسوزانی
نه آنکه غافل شوی از خود، از شاه و شاه گَردی
نه آنکه بنگری با تَکَبُّر در ابعاد هر چُغوک یاکه گنجشک
یا که طاووس و طوطی،
عقابی یا که کرکس
یا قوشی همچو قرقی
پر و بال دادمت با کِرامت با نِجابت تا پَربِجُنبی
پر و بال دادمت تا زغم ها اوج بگیری و نَرنجی
مبادا بِرَنجی و بِرَنجانی ای تُرنجم
دست من پاتی چون پتو، مثل پالتو یا پوتین در آغوش تو
دست من کَدِّ یمین با رَشْح جَبین
مثال کدبانویی کدیور بر کول تو
پر و بالی دادمت بالستیک، خاص و مخصوص
نه آنکه بنگری هر دیگری را با آه و افسوس
آب و باد و خاک و نور را مَفرشی از خُوْدَجم
مُسَخَّر از بهر پروازی مَوّاج تا اوج و اَعْرَجَم
زغم ها از نیازت، نغمه ساز ای نازنینم تا زوج بگیری
سواری از موج بگیری تا اوج بگیری
پریدن را پرورش، بَهر پرواز و فَروَرِش
موج غم ها را از نیازت من برایت
نه بهر بُغ کردن که بهر پُر کردنِ مُغ
عضله را ضلع و اضلاعی به هم عید کردن با عیادت
یا که چَح چَح کردن و دلی را چون دلیران،
در این ایران با مهر و محبت، دلبری کردن
دل ما هم با ناز و نغمه به خود جذب کردن
نیازها را در ره دوست، جاری و ساری
جُفت و جور کردم برایت، تا جُفت بگیری
برو جور شو با جُفتت در این کاشمر، با عِشوه، با کِرشمه
نیازت را زما منظم در نمازت، مُرتب یا به ترتیب، طلب کن از بارگاه و از رحمت ما،
نه از بنده ی غافل، نه از بنده ی جاهل
طلب کن که از جود و از خوان کرم،
نَعَم بشنو، بهر نعمت با دستی برچشم
چقدر خواهی بهر پُر کردن مُغ، بفرما
منم! من! دُرّی بخواه، دارا و دلدار و دریا دلم
گر تو تارم و سودآقلان آمدی در نزد ما ای باسواد،
من سودآبه آمدم، یوتیریت و توراتی از بهر تو
طلب کن که دلداریم و دل ما هم هست تنگ از برایت
نبینم اینچنین دلت را من، پریشان
چرا حیران و سرگردان
بگردان سَر و چشمت، زگِرداگِرد
نظر کن از اندرونی، بر این پایین و آن بالا
نَعَم گفتم، نِعَم دادم، شکر نعمت را بجای آور
الهی شُکر را با پَر و بالت بهر پروازی بجای آور
نه با شِکوه، با شکایت، با هزاران تیر و طعنه
با این همه پر و بال، که دادم از برایت
نهادم بر شانه هایم بر صَدر مَصْطَفه، تا پَر بگیری
تو را چون آن مُصطفی، انرژی، از منِ اَبطر بگیری
بلند شو حرکتی کن، پَرِّشی کن، ناشُکری نکن
بلند شو خستگی رو خسته کن
بلند شو ساختنی آغاز کن
بلند شو زندگی رو ساز کن
بلندشو تا باهم عزم و بزمی به راه اندازیم
بلند شو تا باهم طرحی نو در اندازیم
ای ابرو کمان ای گل گیلو گلان ای خوشگلم
با خلیلی از ابراهیم وجودم
ابری را از برایت، بهر تو
آب و آتش را به جان هم انداخته ام
نوری روان و آتشین، به جانت انداخته ام
تا گل پدیدار کنم
ای گل گیلو گلان
منم که آتش به جانت انداخته ام
هر شیئی را بهر عیشت با تشعشع از شعاعم
تا معاشی در معیشت از برایت با عشق خلق کردم
ببین آن قاری قرآن آن قناری
چطور جفتش را می کند یاری
ببین آن طیهوی طاهر
ببین آن هوهوی طیهو
ببین هر طرف، پر از هیاهو
ببین آن هدهد، هادیِ حق جو
چطور بنشسته باجفتش، بر سرجو
عیش و نوشابی، شِکَر شیرین بر سر جو
ببین آن رند رندانه، نمک را نم نمک
شُکْر ما را، کاری شَکَر شیرین
شهد ما را آن چنان نوشین
با آن فرهاد دلدار
با آن دلبر شیرین
دلاور که پرهیز جوید ز جُفتش
بماند تهی، تَهفه را اندر نَهفتش
برو خوش باش که خوش باشد خوشی ما در خوش بودن تو
برو خوش باش و خوش باش به خوش بودن ما
برو خوش باش و خوش کن، دلی زخوش بودن ما
بپر ای نازنیم، بپر زیبای من
بپر ای های من، بپر، یو هوی من
بپر تا من ببینم، پرواز مرغ عشقم
بپر ای مینوی مینا، بپر مرغ مینایم
بپر ای دانه ی دانا بپر ای دانا توانایم
بپر تا نرفته بهار سرو و سوسن و سنبل
بِپر تا نَپَّرید، گُل گیلو گُلان از سر جو
بپر ای پرنده، ای ایرج ارجمند
بپر ای گل گیسو کمند
برو از سَمت من در بر بگیر، او را
برو وان باش و بان باش، مرغ عشقم را
برو با جُفتت جور شو
آن منتظر، آن چغوک در چوغ بُغ کرده
تا کنم گرم، گرما گرم، آغوش سرد تو
برو، پَر باش و بال باش، تا بر تو ببالم
بپَّر ای مرغ غمگینم
برو با جهد و تقوا از برای آن مرغ رنگینم
نه اینکه با این همه نعمت، که دادم از برایت
از ناله ی تو، چون آن ولاالضالینم
با بُغْضُ و غیض و غَضَب، من هم بنالم
پر و بالت، پر و بالِ جهد و تقواست، ای طوق من
تو را چون کفتری، فاکتور گرفتم، با منطقم
ای انتگرال وجود ای طغرلم ای طیر من ای طایرم
شدی خانه ی کار یا که فَکْتور، شدی جان جهان
بِپَّر ای چَزِّ من، چَذّابه ام، ای شاز من
بپر ای هاله ام، مُحَوِّل آمدم احسن الحالی بهر تو
بپر ای شمع عشقم، چُغوکم ای چوغایم
طوقت طوق بندگی ماست ای طوقایم
تو را چون عقربه در ساعتی، قیدم را مُقَیَّد
تو را چرخان و گردان وجداناً به گردم، قید کردم
چمِّ من، پرهای توست ای پرچم من
خودم هستم معاشت بهر عیشت در معیشت
به هر جایی به هر سویی هر کناری را در کنارت،
دست من در کار است در کُنهِ جانت
بِپَر، بال و پَرَم، بپر تا بر تو ببالم جان دلم
بپر ای هوهوی من، طیهوی من، یوهوی من
هستم برایت ای هستی من
مبادا برنجی و برنجانی ای ترنجم
چرا بازهم پریشان، چرا حیران و سرگردان
مگر نیستم، مگر من را نداری اندرون کُنْهِ جانت
من که هستم همیشه از برایت، در دل و جانت
منم امید تو منم یومای تو بگو بامن؛
الهی و رَبّی من لی غَیرُک
مگر نمی دانی پروانه ها از شعله ها پروا ندارند
برو بی پروا، پر وا کن، پروانه ام
بهر عیشت من شمعم و تو پروانه ام
یا تو شمع و من پروانه ام
بیا به دور هم بگردیم، دورت بگردم ای جان من
به هر کوی و برزن از برایت جانانه ام
آب و آتش را به جان هم، از برایت انداخته ام
برو بالا، بالاتر از بالا، بَپَر از خُوْدَجَم
تا شوی چون آن خدیجه
مصطفی را مستفیض از خودَجم
پَرِّش را پرورش با فَرورش، با جَخْتِنَت
فرش و عرشم را بهر پروازت من پرورش
من آن بالا، بالاتر از بالا، معراج را رَجعَتی تا اَعْرَجَم
بَپَر جانم، بَپَر آرام جانم، بَپَر، دردت به جانم
بپر ای لیلای من،
منم مجنون تو
منم عجین در جان تو
لب نگشوده بگو الله الله لا اله الا الله
تا ببینی مرا در اندرون جان تو
منم روانت را رونقِ نوری بهر تو
بپر تا هفتاد و هشتاد آسمان را،
چون گلستانی، با بادصبایم نفحه ای
گل آرا در زیر بال و پَر، جَنَّتی را نَفْح تو
در زیر بال و پَر در زیر پایت
هر صبح و هر سحر
با باد صبایم
در زیر بالت
من بیارایم

جمع کلمه طائر: اطیار
جمع کلمه طَیر: طیور
هر دو به معنی پرندگان است
اما:
طَیار: یعنی خلبان، جمع: طیارون و طیارین
طیارَة:یعنی هواپیما، جمع: طیارات
طَیَران: یعنی پرواز
طِیَر = با ( ر ) مسکون ، در زبان عرب خمسه استان فارس به صحیح و درست انجام شدن کاری گویند. مثال عملی طیر صار یعنی کارم درست شد.

بپرس