طیخ

لغت نامه دهخدا

طیخ. [ طَ ] ( ع مص ) آلوده گردیدن بکار زشت. یقال : طاخ طیخاً. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آلوده شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). آلوده شده به عیبی. ( زوزنی ). || آلوده کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ): طاخ فلاناً؛ آلوده کرد او را بزشتی. || بزرگ منشی کردن. ( منتهی الارب ). تکبر کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). || ستیهیدن در کار باطل و غرق شدن در آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

طیخ. [ خ ِ ] ( ع اِ ) صوت حکایت خنده. قالوا: طیخ ِطیخ ِ، مبنی بر کسر، یعنی قهقهه کردند. || ( اِمص ) تکبر. بزرگ منشی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). و قیل بالحاء. ( منتهی الارب ).

طیخ. [ طَ ] ( اِخ ) جائیست در پائین ذوالمروة، و ذوالمروة بین خشب و وادی القری واقع است. ( از معجم البلدان ).

پیشنهاد کاربران

بپرس